مارتین دابلیو آنگلر:برگردان: افسانه دادگر : در یک شب ژانویهی سال ۱۹۹۲ در آشپزخانه نشسته بودم و کتابی مصور میخواندم. کلودیا، خواهر بزرگترم، بهدنبال کاری در بازارچهی محله درست قبل از تعطیلشدنِ آن از خانه خارج شد. درحالیکه خداحافظی میکرد و در را میبست صدای بههمخوردن کلیدهایش را شنیدم، صدای قدمهای پایش را که شتابان از پلهها پایین میرفت. یک دقیقهی بعد، صدای درِ گاراژ را شنیدم که پس از بیرونبردن دوچرخهاش محکم بسته میشد. دقایقی بعد، صدای شدید گرومب از پایین خیابان به گوشم خورد. درعینحال، فکر کردم که فریادی خفه به گوشم خورد. من فقط ده سال داشتم. هنوز نمیتوانستم تکههای ماجرا را بهدرستی به هم وصل کنم.
وقتی کلودیا داشت از خیابان میگذشت، اتومبیلی بهسرعت به او خورده بود. او درجا نمرد. دوستپسرش مادرم را شتابان به بیمارستان برد. آنها شب را کنار آیسییو گذراندند، درحالیکه من شب را در آپارتمان بهترین دوستم ماندم. ما در کف اتاق نشیمن با تشکها اردو زدیم. دوستم گفت: «مطمئنم که فقط پایش شکسته است.» من گفتم: «درسته، خوب میشود.» با هم دعا کردیم. روز بعد، مادرم در چارچوبِ در هقهقکنان ایستاد و گفت: «کلودیا مرد.» او را در آغوش گرفتم. میدانستم که مجبورم بهخاطر او قوی باشم. آنچه نمیدانستم این بود که با مرگ خواهرم زندگی مادرم نیز، بهنحوی، پایان یافت.
ما در مراسم خاکسپاری گریستیم. در گورستان گریستیم. در خانه گریستیم. بعد از چند ماه، من دیگر گریه نکردم. اما گریهکردن مادرم هرگز پایان نیافت. او تمام فکروذکرش شده بود گور کلودیا. هر روز به آنجا میرفت، سنگ مرمر سفید گورِ او را تمیز میکرد و گلهای سفیدی روی آن میگذاشت. او هم ناامید شده بود و هم از این دنیا خشمگین بود. تمام جوانیام به شنیدن سخنان غضبآلودِ او گذشت، اما از اندوه او سرسوزنی کم نشد.
در دوران نوجوانیام زمانی به این نتیجه رسیدم که او باید دچار افسردگی شده باشد، اما اشتباه میکردم.
عجیب نیست که اشتباه میکردم. در آن زمان، حتی روانشناسان حرفهای هم تشخیصی رسمی برای سوگواریِ ماندگار نداشتند. در مارس ۲۰۲۲ این امر تغییر کرد، وقتی وضعیتی که مادرم بهاحتمالزیاد دچار آن بود، به نام «اختلال سوگواری طولانی»، به ویراست پنجم کتاب راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات ذهنی افزوده شد. این تشخیص متکی بر دو عامل است. عامل نخست انکار است: سوگواریکنندگان نمیتوانند مرگ شخصی را که از دست دادهاند بپذیرند و این خود باعث علائمی مثل غموغصه، خشم یا احساس گناه میشود که بیش از دوازده ماه بهطول میانجامد.
همین ماندگاری֯ سوگواریِ عادی را از سوگواریِ طولانی جدا میکند. درحالیکه اولی چون موجی است که گاه اوج میگیرد و سپس فروکش میکند، دومی مانند خطی افقی پیش میرود. سوگواریِ طولانی مبتلایانش را در دام نشخوار ذهنی و درگیریِ فکری میاندازد. این به دومین عامل تشخیص میانجامد: آسیبزایی. بعضی از مبتلایان کار خود را رها میکنند؛ بعضی دیگر از اشخاص و مکانهایی که آنها را به یاد عزیزِ ازدسترفته میاندازد میگریزند. گریختن فقط یکی از نشانههای بارز این اختلال است. درحالیکه احساس گناه، خشم و خود را مقصرشمردن از علائم برجستهی سوگواریِ بیمارگون است، یکی از مهمترین نشانههای آن ازدستدادن معنا در زندگی است. اشخاصی که در اندوه و سوگواریِ ممتد و طولانی فرو میروند اغلب معنا و مقصدی در زندگی بدون عزیزِ ازدسترفته نمییابند.
این همان چیزی است که مادرم میگفت. بیست سال پس از مرگ کلودیا، مادرم هنوز میگفت: «وقتی خواهرت مرد، تکهای از وجود من هم با او مرد. من دیگر هرگز سالم و سرحال نخواهم شد.» البته او تا وقتی مجبور بود زنده ماند. اما تنها چیزی که انتظارش را میکشید تجدید دیدار با کلودیا بود. اگر دچار سرطان میشد از درمان امتناع میکرد. خواستم به او کمک کنم تا درمانگری بیابد، اما او این کار را به سخره گرفت.
مراقبت از من برای او به وظیفهاش تبدیل شده بود، اما برایش لذتی نداشت. من علتش را نمیفهمیدم. اما اکنون تحقیق پژوهشگران در ژاپن و ایتالیا نشان میدهد که چگونه سوگواریِ طولانی همدلی و احساس یگانگی را کم میکند. دانشمندان به افراد داغدیده عکسهایی از عزیزِ ازدسترفته و عکسهای دیگری از بستگان یا غریبههای زنده نشان دادند. سپس واکنش همدلانهی آن افراد را با نوعی روش تصویربرداری (fMRI) سنجیدند. نتیجه: هرچه بیماران سوگوارتر بودند، همدلیِ کمتری با بستگانِ زندهی خود داشتند. اما همدلیشان با شخصِ درگذشته افزایش یافته بود.
مادرم تنها مورد نبود. تحقیق گستردهای در سال ۲۰۲۱ نشان داد که بین ۷ تا ۱۰ درصد از همهی افراد داغدیده دچار سوگواریِ بیمارگون میشوند. وقتی تعداد مرگها در زمان همهگیری کووید-۱۹ افزایش یافت، تعداد سوگواران بیمارگون هم طبیعتاً افزایش یافت. این فزونی فقط ناشی از افزایش عددیِ مرگهای مربوط به همهگیری نبود، بلکه چگونه مردنِ افراد است که تعیین میکند آیا بازماندگان دچار این اختلال میشوند یا نه. به قول کاترین شییر (Katherine Shear)، روانپزشک بالینی و مدیر مرکز سوگواریِ طولانی در دانشگاه کلمبیا در نیویورک، «اگر شخص نزدیکی را بهطور غیرمنتظره از دست دهید، بیشتر احتمال دارد که دچار سوگواری طولانی شوید».
ازدستدادنِ ناگهانی شامل مرگ بر اثر قتل، خودکشی، تصادف یا بیماریِ غیرمنتظره، مانند کووید-۱۹، میشود. ازدستدادن در صورتی تبدیل به ضربهی روحیِ شدیدتری میشود که شما فرصتی برای خداحافظی نداشته باشید. حاصلِ آن اغلب احساس ضعف و ناتوانی است. همانطور که اندریاس مائرکر (Andreas Maercker)، روانپزشک، در راهنمای بالینیاش با عنوان عواقب ضربهی روحی (۲۰۲۲) مینویسد، عوامل شخصی، مانند جنسیت مؤنث، تحصیلات کم و اختلال ذهنی موجود، خطر ابتلا به سوگواری طولانی را افزایش میدهند. ازسویدیگر، داشتن خانوادهای غمخوار و مهربان و وجود حلقهای از دوستان نزدیک و صمیمی میتواند خطر سوگواری طولانی را کاهش دهد.
اما حتی یک خانوادهی غمخوار و مهربان هم نتوانست از امی کوتزولا-کرن (Amy Cuzzola-Kern) که در دام سوگواری طولانی افتاد محافظت کند. در یک صبح دسامبر ۲۰۱۶ پدر این مددکار اجتماعیِ ساکن اِری در پنسیلوانیا به او زنگ زد و گفت: «مشکلی برای برادرت کریس پیش آمده است. نمیتوانم او را بیدار کنم. فکر میکنم که مرده است.» او با عجله سوار ماشین شد و به خانهی پدر و مادرش رفت، اما کار از کار گذشته بود. کریس، ورزشکاری که تازه پنجاهسالگی را پشتسر گذاشته بود، در خواب مرده بود. کالبدشکافی بعداً نشان داد که او دچار انسداد عروق کرونری بوده است. هیچکس از این امر خبر نداشت، چون هیچ علامتی از بیماری در کریس دیده نمیشد. مرگ او مثل اجل معلق خانواده را تکان داد.
امی در مکالمهای ازطریق زوم به من گفت: «میدانستم که او مرده، اما نمیخواستم این را قبول کنم. در حالت انکار شدید بودم.» کریس تنها برادر و بهترین دوست او بود. او خواهر نداشت. آنها از زمان کودکی هر روز یکدیگر را میدیدند. در پی مرگ او، فکروذکر امی این بود که نقش او در مقام خواهر چه میشود. طی دو سال و نیم بعد، زندگی اجتماعیِ امی به هم خورد. پیش از مرگ کریس، او پرانرژی، فعال و اهل معاشرت با دیگران بود. پس از مرگ کریس، امی منزوی و گوشهگیر شد و از وقتگذرانی با خانواده و دوستانش دست کشید. وقتی همسرش از او خواست که او را در امور خیریه و نیکوکاری همراهی کند از این کار امتناع ورزید.
امی میگوید: «گوشهی عزلت اختیار کردم. بهندرت خانه را ترک میکردم. و وقتی بیرون میرفتم، برای راهپیمایی طولانی میرفتم. تنهای تنها.» او مسیرهایی را برمیگزید که در آنجا به یاد کریس نیفتد. او میترسید که دوستان مشترکشان را ببیند، و چون ممکن بود که آنها از کریس حرف بزنند، امی از رفتن به میخانه یا سینما اجتناب میکرد. او میگوید: «در خواربارفروشی هدفون کوچکم را سریع در گوشم میگذاشتم تا مجبور نباشم با کسی حرف بزنم.» الگوهای انکار و اجتناب او، هر دو، علائم آشکار اختلال سوگواری طولانی هستند. اما او در ابتدا متوجه این علائم نبود.
آنچه امی متوجهش شده بود غمی عمیق و دائمی بود و سرانجام با خود فکر کرد که دو سال و نیم رنجکشیدن کافی است. او به پزشک خانوادگیاش گفت که تمام مدت بیحوصله و ناراحت است و از او کمک خواست. دکتر به افسردگیِ او مشکوک شد و برایش داروی ضدافسردگی تجویز کرد. او شرح میدهد: «بعد از شش ماه مداوا اگر سعی میکردی به هر قیمتی توجه مرا جلب کنی باز موفق نمیشدی. این معالجه اصلاً هیچ کمکی به کاهش اندوه و سوگواریام نکرد.» تقریباً مثل هر رواندرمانگری که «غصه را چاره میکند»، امی هم بهدنبال درمان ازطریق گفتوگو رفت. بااینهمه، درمان او، حتی همراه با داروهای ضدافسردگی، موفق از آب درنیامد. علتش آن بود که افسردگی نوعی اختلال خُلقی است، اما سوگواری طولانی نوعی اختلال ناشی از استرس، مشابه با اختلال روانیِ بعد از حادثه (PTSD)، است و در ناحیهی دیگری از مغز ریشه دارد.
پژوهشها این امر را تأیید میکنند. در سال ۲۰۱۶ یکی از این تحقیقات نشان داد که تأثیر داروی عموماً تجویزشدهی ضدافسردگیِ سیتالوپرام (citalopram) از دارونما بیشتر نیست. در این تحقیق بعضی از بیماران همزمان تحت درمانی قرار گرفتند که بهطور خاص برای اختلال سوگواری طولانی طراحی شده بود. بااینهمه، این دارو تأثیر مثبت اندکی بر آن دسته از بیمارانی داشت که دچار افسردگی کلاسیک هم بودند. بهعبارتدیگر، فقط علائم افسردگی بهبود یافت، نه علائم مربوط به سوگواری.
این آزمایش در واقع میتواند توضیح دهد که چرا مادرم وقتی سرانجام داروی ضدافسردگی را امتحان کرد برای مدتی کمی بهتر شد؛ او دریافت که افسردگی برای مدتی از بین میرود، اما علائم مربوط به سوگواری طولانیاش بههیچوجه فروکش نمیکند. بنابراین، پس از امتحانکردن چند داروی ضدافسردگی، از این کار منصرف شد.
ما اغلب دراینباره جروبحث میکردیم که او نمیخواهد رواندرمانی را امتحان کند. من از پیش مادرم رفته بودم و در شهر نزدیکی شغلی را شروع کرده بودم، اما بازهم به او میگفتم که حاضرم با او نزد یک رواندرمانگر برویم. او پیشنهاد مرا با رگباری از پرسشهای بدیهی رد میکرد. «رواندرمانگر چه کمکی میتواند به من بکند؟ آیا او میداند که ازدستدادن دختر برای مادر یعنی چه؟» جای بحث نبود. او فکر میکرد که تقدیرش این بوده و باید تا آخرین لحظهی زندگی با این نگونبختی بسازد. او میگفت که دردِ مادرِ فرزندمرده درمانناپذیر است.
حق با او بود. واقعیت این است که مادران سوگوار در پی ازدستدادن فرزند هرگز به زندگی عادی برنمیگردند. تحقیقی در سال ۲۰۲۲ نشان داد که این تجربه فعالیت مغزی آنان را تغییر میدهد. پژوهشگران در دانشگاه کالیفرنیا در اِرواین عکسهای کودکان درگذشته را به مادران سوگوارشان نشان دادند و جریان خون مغزشان را با اسکنر fMRI تصویربرداری کردند. آنها ارتباطی فوقالعاده قوی میان دو ناحیهی مغز یافتند: ناحیهی نخست، آمیگدال (amygdala)، تعیین میکند که چهچیزی مهم است و اضطراب را مدیریت میکند. دومی، هستهی شکمی تالاموس (paraventricular thalamic nucleus)، بر چگونگیِ واکنشِ ما به خاطرات عاطفیِ بلندمدت تأثیر میگذارد. نوعی حلقهی بازخوردی میان این دو ناحیه وجود دارد و گاه حتی پاسخ جنگ یا فرار را برمیانگیزد. پژوهشگران همچنین دریافتند که سوگواری شدید، توانایی مادران برای یادگیری، استفاده از زبان و مدیریت افکار را بهطور دائمی کاهش میدهد.
عصبشناسان دهههاست که میدانند سوگواری بر مغز تأثیر میگذارد. پیشتر، در سال ۲۰۰۳، مری-فرانسیس اوکانر (Mary-Frances O’Connor) از دانشگاه آریزونا با استفاده از اسکنر fMRI به این تغییرات پی برد. او و گروهش با هشت شرکتکننده مصاحبه کردند تا جزئیات مرگی را که رخ داده بود گردآوری کنند. آنها همچنین عکسی از درگذشتگان را هم از شرکتکنندگان در این تحقیق دریافت کردند. سپس این دانشمندان با نشاندادن آمیزهای از عکسهای درگذشتگان و کلماتی مثل «تشییع جنازه» که برای شرکتکنندگان یادآور مرگ بود واکنشهای ناشی از سوگواری را در شرکتکنندگان بررسی کردند. تصاویر حاصل از fMRI نشان داد که شبکهی کاملی از نواحی مغز، ازجمله نواحی مربوط به پردازش، تصویرسازی و بازیابی خاطرات آکنده از احساس، روشن شدهاند. تحقیقی مشابه با کلمات و عکسهای خنثی چنین چیزی را نشان نداد.
سوگواری اندازهی مغز را هم تغییر میدهد. اوکانر یافتههای پژوهشی در چین را با من در میان گذاشت که نشان میداد هیپوکامپِ چپِ افراد سوگوار کوچکتر است، ناحیهای از مغز که شبیه به اسب دریایی است و نقش تعیینکنندهای در شکلگیری خاطرهها دارد. هیپوکامپ در حافظهی کلامی هم نقش دارد؛ تحقیقی که در کالیفرنیا انجام شده بود نشان میداد که حافظهی کلامی مادران سوگوار کاهش یافته است. سوگواری این ناحیهی مغزی را بهطور غیرمستقیم، درنتیجهی استرس بیش از حد، منقبض میکند. به گفتهی اوکانر، «آنچه باعث انقباض هیپوکامپ میشود افزایش شدید کورتیزول، هورمون استرس، است».
هورمونِ به همان اندازه مهم دیگری این امر را روشنتر میکند که چگونه سوگواری طولانی مغز ما را تغییر میدهد. «هورمون اجتماعیِ» اکسیتوسین (oxytocin) که در هنگام شیردادن از پستان و آمیزش جنسی بهطور طبیعی ترشح میشود به گیرندههایی در مغز متصل است. به گفتهی اوکانر، «ما عقیده داریم که بیماران مبتلا به اختلال سوگواری طولانی، گیرندههای اکسیتوسین کمتری در سیستم پاداشدهیِ خود دارند». در یکی از پژوهشهای اخیرْ او این هورمون را ازطریق اسپری بینی به بیماران داد و این باعث افزایش فعالیت در همان نواحی مغزی شد که در سوگواران فعالتر است. بنابراین، بیتردید اکسیتوسین بهنحوی در این امر دخیل است. اما این هورمون علائم سوگواری را کاهش نداد. درنتیجه، اسپری بینیِ درمانکنندهی سوگواری طولانی به این زودیها وارد بازار نخواهد شد.
اما داروی دیگری هست که آیندهی بهتری دارد. پژوهشگران «وایل کورنل مدیکال کالج» در نیویورک، به سرپرستی هالی پریگِرسون، جامعهشناس پزشکی، میگویند که اختلال سوگواری طولانی را میتوان نوعی اعتیاد دانست، زیرا دارای همان مسیرهای پاداش اعتیاد به الکل یا داروهای مخدر است. به همین دلیل، اکنون آنها قرصهای نالتروکسان (naltrexone) را به شرکتکنندگان در یک آزمایش بالینی میدهند. نالتروکسان یک داروی مخدر است که برای درمان اعتیاد از آن استفاده میشود. پریگرسون و گروهش میگویند که نالتروکسان سریعتر از اکثر داروهای ضدافسردگی عمل میکند و از دیگر داروهای مخدر رایج برای درمان اعتیاد، مثل متادون، ارزانتر است. این دارو به جلوگیری از خودکشیهای ناشی از سوگواری هم کمک میکند.
هرچند این آزمایش هنوز پایان نیافته است، اما پریگرسون در ایمیلی به من نوشت که روانپزشکان مفیدبودن این رویکرد را گزارش کردهاند. به گفتهی او: «مصرف نالتروکسان توسط مبتلایان به اختلال سوگواری طولانی سبب شده است که جرئت کنند از خانه و خلوت خود خارج شوند و بهدنبال فرصتهایی برای پیوندهای جدید اجتماعی باشند.» این درمان مبتنیبر کاهش توجه مدام به شخص درگذشته است. تضعیف این پیوند درهای روابط جدید را به روی بیماران شفایافته میگشاید.
باوجوداین، اوکانر رواندرمانیِ تخصصی را برای برطرفکردن علائم سوگواری طولانی ترجیح میدهد؛ به نظر او، نالتروکسان آنقدر قوی است که نهتنها میتواند دلبستگیهای قدیمی را کاهش دهد، بلکه ممکن است از دلبستگیهای جدید به دیگران هم جلوگیری کند. و اکنون رواندرمانیهای تخصصی را بیشازپیش میتوان یافت.
بهرغم سه رواندرمانی ناموفق، امی کوتزولا-کِرن ناامید نشد. او اینترنت و روزنامهها را زیرورو کرد تا بفهمد که چه مشکلی دارد و کمکی بیابد. ازقضا، او به مقالهای برخورد که نامی از «مرکز سوگواری طولانی» برده بود. شییر، مدیر این مرکز، درمانی را یافته بود که آن را «درمان اختلال سوگواری طولانی» (PGDT) مینامید.
من نیز برحسب تصادف این تشخیص و معالجه را پیدا کردم. دیگر بهطور فعال بهدنبال توضیحی برای وضعیت مادرم نبودم. ناامید شده بودم و از تعقیب این موضوع دست برداشته بودم. اما پارسال در صبح یک روز ماه ژوئن ایمیلی دریافت کردم که فصلی از کتاب جدید شییر دربارهی درمان اختلال سوگواری طولانی را در بر داشت. من در مقام یک روزنامهنگار آن را تحتعنوان «ایدههای خبری و گزارشی» ثبت کردم و عصر به آن رجوع کردم. پس از خواندن چند صفحه، چشمانم از تعجب گرد شد: مادرم تمام این شرایط را داشت. این تنها فرصت من برای سردرآوردن از وضعیت مادرم بود. لازم بود که با پژوهشگران صحبت کنم، تحقیقات را زیرورو کنم و دربارهی این اختلال بنویسم. احساس میکردم که این آخرین کاری است که میتوانم برای مادرم انجام دهم. بنابراین، به شییر زنگ زدم تا بفهمم که او چگونه این معالجه را پیدا کرده و چه نتیجهای گرفته است.
برنامهی شانزدههفتهایِ شییر، با بهرهگیری از دههها پژوهش، تصدیق میکند که افسردگی و سوگواری مسیرهای عصبیِ متفاوتی دارد و داروهای ضدافسردگی نمیتواند مفید باشد. او با شروعکردن از این فرض که سوگواری اساساً واکنشی استرسی است، از اِدنا فوآ (Edna Foa)، دوست و همکارش، کمک میگیرد. فوآ نشان داده بود که درمورد اختلال استرسیِ دیگری، اختلال روانیِ بعد از حادثه (PTSD) درمان مؤثر عبارت است از مواجهکردن بیمار برای مدتی طولانی با یک محرک. بهاینترتیب، فوآ ترفندِ خودش را به تیم شییر و درمانگران یاد داده بود. امروزه درمانِ سوگواری شییر شامل مواجهکردنِ بیمار با شیوههایی همچون خیالپردازی، تصور و تخیلکردن مکالماتی با عزیز ازدسترفته و تشخیص و تعیین اهدافی برای زندگی معنادار است.
شییر درعینحال معیارهایی برای تشخیص اختلال سوگواری طولانی ارائه کرده است؛ پس از بحث و گفتوگوی زیاد در میان روانپزشکان، کار او و دیگران منجر به گنجاندن رسمی این تشخیص در ویراست پنجم کتاب راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات ذهنی (DSM-۵-TR) در سال ۲۰۲۲ شد. این تشخیص جدید به بیماران کمک میکند تا درمان صحیح را بیابند و همچنین آنها را قادر میکند تا هزینهی درمان سوگواری را از شرکتهای بیمهی خود بگیرند.
یکی از آن بیماران امی کوتزولا-کرن بود. او البته نمیتوانست بهسادگی برای درمان ثبتنام کند. درمانگر امی (یکی از همکاران شییر) پیش از آنکه او را بهعنوان بیمار بپذیرد باید مطمئن میشد که او واقعاً دچار اختلال سوگواری طولانی است. امی پرسشنامهای را بر مبنای «فهرست سوگواری پیچیده» تکمیل کرد، که خود براساس سالها پژوهش میدانی تنظیم شده بود، با پرسشهایی مثل این که «آیا شما از اشخاص یا چیزهایی که یادآور ایناند که شخص درگذشته واقعاً مرده است پرهیز میکنید؟» نمرهی امی آنقدر بالا بود که صلاحیت او را برای مصاحبهی پیشدرمانی تضمین کند و، کمی بعد از آن، جلسات هفتگیاش آغاز شد.
امی شدیداً طالب آن بود که تحت درمان قرار بگیرد تا درد و رنجش متوقف شود، اما درعینحال مقاومت زیادی هم احساس میکرد. به گفتهی خودش، «نگران بودم که خاطرهی کریس را فراموش کنم». این دودلی معمولاً در سوگواریِ طولانی وجود دارد و به همین علت است که برخی پژوهشگران آن را «تلخ و شیرین» مینامند. یادآوری خاطرات ممکن است دردناک باشد، اما برای بسیاری از بیماران این خاطرات تنها چیزی است که از عزیزان ازدسترفتهشان برای آنها به جا مانده است. همانقدر که آنها میخواهند علائم بیماریشان از بین برود، به خاطراتشان هم وابستهاند. بیماران میترسند که درمان֯ آن خاطرات را از ذهنشان پاک کند. شییر به من گفت به همین علت است که بسیاری از بیمارانِ مبتلا به اختلال سوگواری طولانی تا سالها از طلب کمک سر باز میزنند.
اما واقعیت خلاف این است. به گفتهی شییر: «درمان اختلال سوگواری طولانی خاطرات بیماران از شخصِ درگذشته را محو نمیکند، بلکه به آنها کمک میکند که این فقدان را بپذیرند و سلامتی خود را بازیابند.»
درمان شییر از مجموعهای از شیوههای درمانی استفاده میکند تا بتواند علائم مختلفی را که بیماران دچار آناند مهار کند. در جلسهی نخست از هر بیماری خواسته میشود که در دفتر یادداشتی دربارهی کنترلکردن سوگواری بنویسد. این تمرینی پنجدقیقهای در خانه است که امی باید در آن مینوشت که چهوقت سوگواریاش به اوج رسیده و چهچیزی عامل آن بوده است.
سپس، طی جلسات درمان، آنها دربارهی اقلام یادداشتی او، عواملی که آغازگر آن بودهاند، و دربارهی شیوههای مقابلهکردنش با سوگواری صحبت کردند. شییر برخی از این سازوکارهای مقابله را «از خط خارجکننده» مینامد. آنها اغلب در آغاز برای کمکردن سطح استرس مفیدند، اما نهایتاً همگی دشمن بیماران میشوند. از خط خارجکنندههای عام شامل منزویشدن، احساس گناه و خودمقصرپنداری میشوند.
در واقع، امی با چیزی بیش از منزویکردن خود در خانه و دوریگزیدن از همهی برنامههای اجتماعی از خط خارج شده بود. او عادت داشت که به سناریوهای «چه میشد اگر» یا «ای کاش» فکر کند. شب پیش از مرگ کریس، خانواده روز سختی را پشت سر گذاشته بود. امی و برادرش مادرشان را به کلیولَند برده بودند تا تحت شیمیدرمانی قرار بگیرد. وقتی برگشتند، کریس خیلی خسته بود و زود به رختخواب رفته بود؛ او برای کمک به تزریقات همیشگی مادرشان در خانهی والدینش مانده بود. هرچند امی پیش از شببهخیرگفتنِ کریس با او صحبت کرده بود، اما افکار خلاف واقع مرتباً به ذهنش راه مییافت. افکاری مثل این: «او واقعاً خسته به نظر میرسید، شاید مسئلهی دیگری هم وجود داشته است. باید از او میپرسیدم.»
اینهمه مرا به یاد موضوعی انداخت که سی سال بود در پسِ ذهنم باقی مانده بود. من و مادرم هیچگاه دربارهی آن سخنی نگفتیم. هرگز. این نوعی تابو بود. در آن شب ژانویه خواهرم کلودیا به خواربارفروشی نرفته بود که برای خودش چیزی بخرد. در واقع، او اصلاً نمیخواست خانه را ترک کند. در عوض، مادرم او را فرستاده بود تا اسپری موی مورد علاقهاش را که تمام شده بود برایش بخرد. هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند که چه اتفاقی میافتد، اما بههرحال آیا احساس گناه مادرم را تحلیل نمیبرد؟
شییر میگوید: «بیماران اغلب چنین تصوراتی را تجربه میکنند. ما این را خودمقصرپنداشتنِ مراقب یا سرپرست مینامیم. وقتی کودکی بههرنحوی میمیرد، والدین او در مقام سرپرست احساس شکست میکنند. این امری غیرعقلانی است، اما افراد همهنوع سناریوی فرضی برای خودشان میسازند، مثلاً میگویند: “اگر من او را ده دقیقه دیرتر فرستاده بودم، هیچ اتفاقی نمیافتاد.”» براساس پژوهشی در سال ۲۰۲۱، هرقدر شخص تصورات خلاف واقعی ازایندست بیشتر داشته باشد، شدت سوگواری طولانیاش بیشتر میشود.
این درمان ترفند خاصی برای ازبینبردن احساس گناه ندارد. اما وقتی که امی شروع به پذیرش مرگ کریس کرد، افکار خلاف واقعش کمکم ناپدید شد. یک تمرین مهم برای موفقشدن در این امر آن بود که مرگ کریس را در ذهنش بارها مرور کرد، نوعی ترفند مواجهه که افراد مبتلا به «اختلال روانیِ بعد از حادثه» از آن برای پذیرفتن و وفقدادن خود با ضربهی روحی استفاده میکنند. درمانگر امی از او خواست که داستان چگونگی مرگ کریس را برایش تعریف کند. او باید آن را روی تلفنش ضبط میکرد و هر روز در خانه به آن گوش میکرد. در جلسات بعدی، او باید داستان را دوباره نقل میکرد و آن را از نو ضبط میکرد. با هر اجرای جدید، روایت امی کمی مفصلتر میشد. این امر کمک کرد که وقوع مرگ کریس در واقعیت تثبیت شود. افزون بر این، این کار بهتدریج ترس او را از فراموشکردن خاطرات کریس برطرف کرد.
در آغاز، این کار سخت بود و به همین دلیل درمانگرش از او خواست که با لذایذ کوچکی به خودش پاداش دهد. او گفته بود که این پاداش میتواند هر چیزی باشد، تکهای شکلات یا لیوانی شراب. امی چیزی پیدا نکرد. اما بعد از مدتی به تعطیلات خانوادگی در فلوریدا رفت. همانطور که در استخر شناور بود و به پادکستها گوش میکرد، دوباره یاد گرفت که چگونه اوقات مفیدی را به خود اختصاص دهد. کمکم، مراقبت از خود و توجه به خودش را افزایش داد. علاوه بر این، درمانگرِ امی کوشید تا پرهیز او از معاشرت با دیگران را رفع کند. ازآنپس، وقتی امی در خواربارفروشی با دیگران روبهرو میشد، بهجای آنکه هدفون کوچکش را در گوش بگذارد باب گفتوگویی کوتاه با آنها را باز میکرد. هرچه درمان امی به پایان نزدیکتر میشد، او نظراتش را بیشتر تغییر میداد و با مردم بیشتر معاشرت میکرد.
پیش از درمان، امی حس آیندهنگری و هدفمندیِ زندگیاش را از دست داده بود. درمانگرش باید او را مجبور میکرد که هدفی بلندپروازانه برای خود بنویسد. او به یاد میآورد که «این کار واقعاً برایم دشوار بود.» اما سرانجام هدفی پیدا کرد. وقتی درمان پایان یافت، امی دورهی ارشد مددکاری اجتماعی در «مرکز شییر برای سوگواری طولانی» را دنبال کرد. سال گذشته او این دوره را به پایان رساند و اکنون میخواهد به دیگر افراد داغدیده کمک کند. او میگوید: «ما نباید بهتنهایی سوگواری کنیم. وقتی شخص نزدیکی ناگهان میمیرد، نیاز به حلقهی بزرگی از دوستان دارید که به شما کمک کنند. درمانگر به آنهایی که کسی را ندارند، کمک میکند.»
کاش میتوانستم این نوشته را با این خبر پایان دهم که مادرم نیز تغییر رَویه داد و به زندگی برگشت. اما چنین نشد. مدت کوتاهی پیش از اوج همهگیری کرونا، او دچار بیماری علاجناپذیر سرطان ریه شد. اگر مأیوس نشده بود، به وعدهی خودش عمل میکرد و از درمان امتناع میکرد. بهرغم مقررات همهگیری، پرستار به من اجازه داد که دزدکی وارد آیسییو شوم و با او خداحافظی کنم. مادرم بیهوش بود. گریستم، چون او داشت از این عالم میرفت. اما درعینحال گریستم، چون میدانستم که او بیش از نیمی از زندگانیاش را در حال سوگواری بود. اکنون میدانم که لازم نبود اینطور باشد. بیماری او نامی داشت و قابلمعالجه بود. او میتوانست معالجه شود. ای کاش معالجه شده بود!
برگردان: افسانه دادگر
مارتین دابلیو آنگلر روزنامهنگار حوزهی علم است. او دربارهی مسائل مربوط به محیطزیست، فناوری و روانشناسی در روزنامهها و نشریات اروپایی مینویسد. او همچنین مؤلف کتابهای مقدمهای بر روزنامهنگاری علمی (۲۰۱۷) و تعریفکردن داستانهای علمی (۲۰۲۰) است. آنچه خواندید برگردان این مقاله با عنوان اصلیِ زیر است:
Martin W. Angler, “When Grief Doesn’t End”, Aeon, 18 August 2023.