سلماز شایلان در گفتوگو با مریم فومنی: در دومین گفتگو از مجموعهگفتگوها با گروههای اتنیکی، جنسیتی و اجتماعی-سیاسیِ گوناگون، به سراغ سلماز شایلان، کنشگر و هنرمند ترکمن رفتهایم. سلماز شایلان در ایران و ایتالیا در رشتهی هنر تحصیل کرده و دربارهی نقوش سوزندوزیهای مناطق مختلف ایران و افغانستان مطالعه میکند. او میگوید که در پس بسیاری از سنتها و هنرهای زیبای ترکمنها، رنج زنان نهفته است و هنر، تنها زبان و سلاح مبارزهی زنانِ ترکمن است. توجه به شکلهای مختلف تبعیض و درهمتنیدگیِ آنها و شنیدهشدن صدای اقلیتهای بهحاشیهراندهشده از مهمترین دستاوردهای خیزش «زن، زندگی، آزادی» بوده است. برای آگاهیِ بیشتر از گروههایی که در زندگیِ روزمره با لایههای متقاطع نابرابری مواجهاند پای صحبتهای آنها دربارهی زندگیِ روزمره و تجربههای شخصیشان نشستهایم.
***مریم فومنی:برای شروع میخواهم کمی دربارهی خودتان سخن بگویید، تا بتوانیم از دریچهی زندگیِ شما کمی بیشتر با زنان ترکمن آشنا شویم.
سلماز شایلان: من سلماز هستم. قرار بود که اسمم شایلان باشد، شایلان یک اسم ترکمن است، بهمعنای آراسته و زینتدادهشده. اما بنا به قوانینی که سازمان ثبت احوال تحت عنوان «بررسی نامهای ایرانی» دارد، اسم شایلان را تأیید نکردند. من متولد سال ۱۳۶۱ هستم. وقتی که من به مدرسه میرفتم، در نسل مادرانِ ما، اکثر زنان سواد خواندن و نوشتن نداشتند و افرادی مثل من که پدر و مادری باسواد داشتند، بسیار کم بودند. تا هجدهسالگی در گنبد کاووس زندگی میکردم و خودم را با اسم شایلان میشناختم، اما وقتی از آن منطقه بیرون آمدم، دچار دوگانگیِ اسمی شدم و ترجیح دادم که اسم شناسنامهایام را که سلماز است به کار ببرم. حالا هم اسم شایلان را در کنار سلماز و بهعنوان نام خانوادگیام به کار میبرم. من برای ادامهی تحصیل به تهران رفتم. در حوزهی هنر درس خواندم و کار کردم و بعد هم به ایتالیا مهاجرت کردم. حوزهی فعالیتم از همان زمانِ دانشجویی در ایران عمدتاً بررسیِ نقوش سوزندوزیهای زنان ترکمن، بلوچ و کرمانی بود و بعدتر وارد حوزهی نقاشی شدم. اما در این حوزه هم مخصوصاً اگر بخواهم قصهی زنان ترکمن را تعریف کنم، خیلی وقتها از نقاشیِ روی پارچه که زبانِ این زنان است استفاده میکنم. چون معتقدم که رنگ روغن یا رنگ آکریلیک پاسخگوی حرفهایی که بخواهم از طرف زنانِ آنجا بگویم نیست. به اعتقاد من، نهتنها در ترکمنصحرا بلکه هرجا که زنی از سوزندوزی استفاده میکند، این هنر، زبان و سلاح مبارزهاش است، من هم سعی میکنم که به زبانِ آنها متعهد باشم.
برای اینکه وضعیت زنان ترکمن را بهتر بفهمیم، شاید لازم باشد که کمی بیشتر دربارهی مختصات منطقهی ترکمننشین بدانیم. وضعیت زنان در شهری که شما در آن زندگی میکردید چطور بود و این وضعیت چقدر با دیگر نقاط منطقه تفاوت داشت؟
من خودم بزرگشدهی گنبد کاووس هستم که از متجددترین شهرهای ترکمننشین محسوب میشود. اکثر همنسلانِ من بعد از مدتی از این شهر رفتهاند، نسلی هم که باقی مانده بهخاطر سرکوبهای حکومتی و در واقع نوعی «لَج فرهنگی»، شیوهی زندگیاش خیلی شبیه به فرهنگ کشور ترکیه شده است. من یادم است آن موقعی که در گنبد کاووس بودم برای اینکه کانالهای جمهوری اسلامی را نگاه نکنیم، کانالهای ترکمنستان را نگاه میکردیم. بعدها ماهواره آمد و ما جذب برنامههای کانالهای ترکیه شدیم. زبان ترکمن ریشهی ترکی دارد و ما ترکمنها هم هیچوقت از نزدیک درگیر خواندن و نوشتن زبانِ خودمان نشده بودیم. به همین علت، خیلی سریع خودمان را با زبان ترکی تطبیق دادیم و آن را یاد گرفتیم و با آن احساس نزدیکی کردیم.
اما در شهرهایی مثل آققلا و گمیشان و بندر ترکمن ماجرا خیلی متفاوتتر است. آققلا بیشتر وارد حوزهی صنعت شده، برخی افراد وامهای کلان میگیرند و ثروت در درون شهر بسیار زیاد است. زنهایشان هم بهلحاظ اقتصادی خیلی تأمین میشوند، اما بهلحاظ فرهنگی خانهنشینتر شدهاند. زنان در آنجا، زندگی بسیار عادیای دارند که معنایش خانهداری و فرزندداری است. ازدواج در سنین پایین هم خیلی رواج دارد. دلیل این ازدواجهای زودرس هم شرایط اقتصادی نیست، بلکه به دلایل مذهبی و ترس از اینکه مبادا اتفاقی برای «بکارت» دختر بیفتد، ترجیح میدهند که دختر زودتر ازدواج کند.
اما در شهرستانی مثل گمیشان و روستاهای اطرافش، دلیل ازدواج زودهنگامِ زنان، شرایط بد اقتصادی است. گمیشان یک شهر ساحلی است. سدی که در دورهی احمدینژاد در تالاب گمیشان ساخته شد، وضعیت محیطزیست منطقه را کاملاً به هم ریخت. دریا عقبنشینی کرد، تالاب خشک شد و زمین خشکِ شوری باقی ماند که نمیتوان در آن کشاورزی کرد و منطقه بسیار فقیر شد. در چنین شرایطی، بسیاری از زنها به ازدواجهای زودهنگام تن میدهند، برخی در سنهای ۱۰-۱۱ سالگی بیوه میشوند، و دوباره با پسری که او هم مثلاً ۱۷-۱۸ ساله است ازدواج میکنند، شوهری که مثل بسیاری از دیگر مردهای منطقه شغلی ندارد.
شغل رایج در این منطقه قاچاق ماهیِ اوزونبرون است. جزیرهی آشورا ده و گمیشان تحتنظر و سلطهی سپاه پاسداران هستند و مردهایی که برای امرار معاش ماهی اوزونبرون صید میکنند، باید به شکل قاچاقی کار کنند، مأمورها هم حکم تیر دارند و ما روزانه گزارش کشتهشدن تعدادی از جوانانمان را در آنجا میشنویم. چیزی شبیه به وضعیت کولبران کُرد.
در گمیشان، زنان سوزندوزی و قالیبافی میکنند، اما جایی برای فروش ندارند. بهویژه فروش فرش خیلی سخت است و اغلب بدون ارتباط با مافیای صنایع دستی فروش نمیرود. زندگیِ زنها در آن منطقه اینطور است که بسیاری از آنها تقریباً به هیچ وجه وارد جامعه نمیشوند. زنانی در آنجا هستند که در تمام زندگیشان به سینما نرفتهاند و اصلاً نمیدانند که سینما چیست. اصلاً شهر سینما ندارد. هیچچگونه زندگیِ اجتماعی ندارند و اجازهی اینطور فعالیتها را هم ندارند.در منطقهی ما ازدواج در سنین پایین نوعی ارزش است و یک دختر هرچه زودتر ازدواج کند، ارزش و اعتبارِ آن دختر و خانوادهاش بیشتر افزایش مییابد. حتی در خانوادههایی که فرزندانشان را برای ادامهی تحصیل میفرستند، بعد از دورهی لیسانس که دختر بیستوسهچهار ساله میشود ترجیح میدهند که برگردد، ازدواج کند و بعد اگر خواست دوباره ادامهی تحصیل بدهد.
حتی خودِ من هرچند خانواده و پدرم نسبت به دیگران جلوتر و پیشروتر بودند، اما این فشار از طرف اقوام وجود داشت که چرا سلماز ازدواج نمیکند؟ و من خودم هم در نهایت ازدواج اجباری داشتم. قبلاً فکر میکردم که ازدواج اجباری یعنی دست دختر را میگیرند و میبرند به زور عقدش میکنند. بعدها متوجه شدم فشارهایی که در جامعه بر یک دختر تحمیل میکنند میتواند به تصمیمات اشتباه آن دختر و خانوادهاش بینجامد و او را مجبور به ازدواج کند. من یکبار در زندگیام چنین اشتباهی کردم. وقتی ازدواج کردم بیستوپنج ساله بودم و البته بعدها جدا شدم.
شما تصویری از زندگی زنان ترکمن ارائه دادید که کمتر دربارهاش صحبت میشود. میخواهم کمی هم دربارهی سنتهای ترکمن بپرسم. ترکمنها با اسبها و لباسهای سوزندوزی و مراسم زیبای عروسیشان معروف هستند، آیا پشت این نمادها هم داستانهایی است که نمیدانیم؟
بله صد در صد، همهی اینها هم داستان دارند. خودِ من هم تا زمانی که آنجا بودم به همین شکل نگاه میکردم. یادم است دانشجو که بودم همیشه سوزندوزیِ کوچکی را روی مانتو و شالم میدوختم و همیشه هم پیام مثبتی از دیگران میگرفتم. بعدها کمکم بنا به رشتهی تخصصیام که طراحیِ پارچه بود، تاریخچهای از لباسها و سوزندوزیها را خواندم و با نمادشناسی و ریشهشناسیِ نقوش آشنا شدم. آنجا بود که متوجه شدم که پشت این زیباییها، رنج خیلی عمیقِ زنانهای نهفته است.
در دورهی رضاشاه، وقتی لباسها را متحدالشکل کردند، مردان ترکمن به این امر تن دادند، لباسهای ترکمن را کنار گذاشتند و خیلی خوشحال کتوشلوار پوشیدند. اما زنان ترکمن در برابر کنار گذاشتن لباسهای سنتیشان مقاومت کردند. اولین فعالیت سیاسی-اجتماعیِ آنها این بود که گلهای لباسهایشان را درشتتر کردند و رنگهای خیلی پررنگتری هم به کار بردند. مثلاً اگر قبلاً از رنگ کِرم استفاده میکردند بعد از آن از رنگ زرد استفاده کردند، اگر قبلاً از رنگ صورتی استفاده میکردند، بعد از آن از قرمز تیره استفاده کردند. یعنی اعتراض خودشان را فقط با درشتیِ گل نشان نمیدادند و حتی با رنگ هم اعتراض میکردند و میگفتند که من لباسم را حفظ میکنم و شما حق دخالت در پوششِ من ندارید. در این قضیه پیروز شدند. البته این اولینباری هم نبود که زنهای ترکمن با لباسشان مبارزه میکردند. آنها پیش از آن هم با مردهای خودشان به زبان اعتراضیِ سوزندوزی مبارزه میکردند. به همین علت، اسم پارچههایی را که زنان ترکمن روی آن سوزندوزی میکنند، «رنجنامه» و دفتر خاطرات این زنها گذاشتهام.
مراسم عروسیتان چطور است؟
ما مراسم عروسیای داریم که بسیار زیبا به نظر میرسد. مراسمی داریم به نام کجاوهبران که عروس را میبرند. در ظاهر خیلی زیباست اما پشتش خشونت وحشتناکی خوابیده است. در قدیم، کجاوه شتری بوده است که روی آن خانهی کوچکی، مزین به پارچههای رنگی درست میکردند. زنگولهای به آن آویزان میکردند و خانوادهی داماد این شتر را میآوردند که عروس را ببرند. این زنگوله را به صدا درمیآوردند و در شهر میگفتند: «آهای خبردار! ما داریم میرویم که دختر فلانی را بگیریم.» از همان ابتدای مراسم کجاوهبران نقش زن خیلی کمرنگ است. مادر داماد اجازهی آمدن ندارد و باید در خانه بماند. پدر داماد به خانهی عروس میرود. عروس در خانهی خودش با مادرش و زنان دیگر منتظر نشسته، مادر عروس چادرشبی به دخترش هدیه میدهد که هم روی او را کاملاً میپوشاند و هم در حکم کفنش است. در واقع، آن را به عروس میدهد و میگوید دیگر به خانه برنمیگردی و با همین میمیری.
در مجلس مردانهای، پدر داماد و تمام مردها و ریشسفیدها جمع میشوند و برای عروس «قیمت» تعیین میکنند. چهار گوسفند برابر با «قیمت» یک دختر است. مثلاً در شهرستان گنبد کاووس که دخترانشان را متجددتر میدانند، «قیمت» دختر را بالاتر میدانند و قیمت الان چهل میلیون تومان است ــ من وقتی میگویم قیمت دارم در واقع اصطلاحی را میگویم که متأسفانه آنها به کار میبرند ــ در شهرستانی مثل گمیشان که دختر فقیرتر است و بهقول خودشان شاید لباسهای زیباتری ندارد و پشتوانهی مالیِ خوبی ندارد، قیمت دختر پایینتر است. گاهی تا بیست-بیستوپنج میلیون تومان. اگر این معامله به نتیجه نرسد، مراسم بههم میخورد و کجاوه برمیگردد. معنایش «بیآبرویی و رسوایی» برای دختر است و اینکه حتماً یک «ایرادی بوده که دختر را نبردند.»
آیا الان هم همچنان رسم کجاوه رواج دارد و طبق آن عمل میکنند؟ خودِ زنان چقدر در پذیرفتن و نپذیرفتن این نوع ازدواجها عاملیت و نقش دارند؟
بله رسم کجاوه همچنان برقرار است. حتی اگر دختر و پسری در خانوادهای متجدد باشند و خودشان با هم آشنا شوند و تصمیم بگیرند که ازدواج کنند و حتی از قبل رابطهای داشته باشند، باز هم آن مراسم کجاوه را برگزار میکنند و همان معامله، دستکم به صورت نمادین، رخ میدهد. البته خانوادههایی هم هستند که آن را «شیربها» مینامند و تحت این عنوان پول میگیرند.در موقع ازدواج من، هرچند پدرم مخالف این رسم بود، اما او هم آن مبلغ را از خانوادهی داماد طلب کرد، و بعد آن را به یک مؤسسهی خیریه داد، ولی به هر حال برای من هم این معامله رخ داد. من در سال ۱۳۸۴ ازدواج کردم و «قیمت» من یک میلیون و هشتصدهزار تومان بود.
در پس سنت اسبسواری و اسبهای زیبای ترکمن چه داستانهایی نهفته است؟
بعد از یکجانشینیِ اجباری ترکمنها در زمان رضاشاه دیگر آموزش سوارکاری برای آنها ضروری نبود. قبل از آن زن ترکمن همراه با مردش سوارکاری میکرد و در یک سطح و برابر بودند. اما بعد از آن، ترکمن شهرنشین میشود و زندگیِ ماشینی را تجربه میکند، و اسبسواریِ زنان هم دشوار میشود. اگر بخواهم تجربهی خودم را بگویم، پسرخالهام را که همسنِ من بود به کلاس سوارکاری میفرستادند و من گریه میکردم که من هم میخواهم بروم. اما چنین چیزی امکانپذیر نبود چون هیئت سوارکاریِ گنبد کاووس کلاسهای سوارکاری برای دختران برگزار نمیکرد و مادربزرگم و خالهها و مادرم هم میگفتند که اگر از روی اسب بیفتی بکارتت را از دست میدهی. به همین دلیل، سوارکاری برای من همیشه بغضی فروخورده بوده و میدانم که این بغض میتواند بترکد.
من از خودِ شما شنیدهام که مسئلهی دیگری که به برخی از زنهای ترکمن تحمیل میشود مربوط به شرطبندی بر سر اسبسواری است. ممکن است لطفاً کمی بیشتر دربارهی آن توضیح دهید؟
بعد از یکجانشینیِ ترکمنها و تبدیل اسبسواری به امری مردانه، قمار اسب هم رواج پیدا کرد. مردها سر اسبها قمار میکنند و وقتی زیاد میبازند گاهی مجبور میشوند که هرچه دارند را بدهند. گاهی حتی ماشین و خانههایشان را هم شرط میبندند و میبازند، گاهی اینقدر میبازند که باید تمام اموالشان را بدهند. بعضی باز هم قمار میکنند تا آنجا که تنها چیزی که برایشان میماند، زنشان است، بعد سر زنشان قمار میکنند. یک بخش دردناکش این است که یک مرد بههیچعنوان سر دخترش شرط نمیبندد چون دختر را از خونِ خودش و ناموس و غیرتِ خودش میداند، اما سر زنش شرط میبندد و اگر ببازد زنش را میدهد. وقتی یک مرد زنش را در قمار اسب میبازد، زنش مجبور میشود به یک رابطهی جنسیِ ناخواسته تن دهد و در واقع به او تجاوز میشود. بعد از اینکه زن با اجبار شوهرِ خودش، از طرف مردی که شرط را برده است مورد تجاوز قرار میگیرد، دیگر حق برگشت به خانهی همسرش را هم ندارد. بعد هم شوهرش او را طلاق میدهد. این مسئله در سالهای اخیر خیلی کمتر شده ولی هنوز کماکان وجود دارد و الان بیشتر در برخی روستاها است که همچنان سر زنها قمار میکنند.
و بعد چه بر سر آن زنی میآید که دیگر شوهرش به خانه راهش نمیدهد و احتمالاً پشتوانهی دیگری هم ندارد؟
زن به خانهی مادرش برمیگردد. وضعیت یک زن بیوه کلاً در جامعه خوب نیست. چه بهعنوان زنی که همسرش فوت کرده، چه بهعنوان زنی که جدا شده است. بنا به آداب و رسوم، اگر زنی شوهرش بمیرد تا یک سال نمیتواند لباسی را که در لحظهی مرگ شوهرش پوشیده بوده از تنش بیرون بیاورد. اما در مورد زنی که طلاقش به دلیل قماربازیِ مردش بوده، مردم بیشتر احساس ترحم دارند و این ترحم هم آزاردهنده است. من زنی را در یکی از روستاهای اطراف گمیشان میشناسم که شوهرش در قمار سوارکاری در آققلا به دوستانش باخت و چون سر زنش شرط بسته بود زنش را داد، و روز بعد آن زن جلوی بچههایش خودسوزی کرد.
زنان و مردان جوانِ ترکمن که تحصیل کردهترند و به دنیای آزاد و اینترنت دسترسی دارند و در معرض تغییراتی بودهاند که در کل جامعهی ایران رخ داده، چه واکنشی به این آداب و رسوم و تبعیضها نشان میدهند؟ چقدر مقاومت میکنند و آیا موفق به تغییر این مناسبات میشوند؟
گاهی آدمها بر اثر سرکوب، خودشان به یک آدم متعصب تبدیل میشوند و این تعصب اجازهی دیدن برخی واقعیتها را به شما نمیدهد. بنابراین، حتی بهعنوان یک آدم آگاه و کسی که تحصیلاتی داری و جامعهی دیگری را دیدهای، همچنان به آن سنتها برمیگردی.من در میان دوستان یا اقوام خودم دخترانی را میشناسم که تحصیلات دانشگاهی داشتند اما بر اساس رسوم ترکمن ازدواج کردند و وقتی نقدهای من را به سنتها میشنوند، میگویند: «تو خیلی سخت میگیری، اینها رسممان است. اگر این را هم از دست بدهیم دیگر از ترکمن چه میماند؟» فکر میکنم که این تا حدی نتیجهی فشار و تبعیض است. تبعیضهایی علیه ترکمنها وجود دارد که مردم را وادار میکند که حتی در صورت آگاهی نیز جرئت نکنند که واقعیتها را به زبان بیاورند.
اکثر ترکمنها سنیمذهب هستند. سنیبودن و تفاوت فرهنگ و هویت چه نقشی در زندگیِ ترکمنها داشته است؟
تبعیضهای حکومتی علیه سُنیها باعث شده که بسیاری از ترکمنها سنیتر شوند و گرایش به مذهب و دین در سالهای اخیر افزایش یافته است. این امر حتی در جوانهایی که ظاهری مذهبی ندارند هم دیده میشود. برای اشاره به این تبعیضها باید از مدرسه و زبان مادری شروع کنم. یکی از مشکلاتی که در دورهی ابتدایی در مدرسه داشتیم این بود که در کلاس، زبان معلم را نمیفهمیدیم. حالا باز من جزو خوششانسها بودم که مادر و خالهام معلم بودند و در خانه درسها را به من یاد میدادند. ولی سخت بود که نصف روز را بخواهیم به زبان دیگری بگذرانیم و تازه به خاطر سنیبودن باید در کلاس دینی هم شرکت میکردیم. ما بچههای ترکمنِ سنی، در هفته دو روز کلاس فقه عرفی (آموزش علوم دینی در فقه حنفی) داشتیم. همیشه با خودم میگویم که چطور برای کلاسهای فقه حنفی برای ما زمان و معلم داشتند، اما برای زبان ترکمنی معلم نداشتند؟
بنابراین، سنیبودن به این شکل از همان اول برای ما با زجر شروع میشود. در استخدام دولتیمان هم قطعاً تأثیرگذار است. وضعیت یک سنی با شیعه خیلی فرق میکند. خودِ من وقتی میخواستم در آموزش و پرورش استخدام شوم، مجبورم کردند که علاوه بر احکام سنی، احکام شیعه را هم بخوانم. اگر دو تا آدم رزومهای کاملاً مساوی داشته باشند و یکی شیعه باشد و دیگری سنی، شک نکنید که شانس کاریابی با آن فرد شیعه است.
آداب و رسومی مثل عید، مراسم عروسی و مراسم تشییع جنازه و ترحیم، چه شباهتها و تفاوتهایی با دیگر نقاط ایران دارد، و این امر چگونه بر زندگی روزمرهی زنان تأثیر میگذارد؟
عیدهای رسمی ما عید فطر و عید قربان است. در این عیدها لباس نو میخرند ، دیدوبازدید میروند، شیرینی میپزند، همانطوری که بقیه نوروز را جشن میگیرند. فقط یک روز را برای عید قربان و فطر تعطیل میکردند ولی مراسم عید قربان سه روز است. به همین علت، بسیاری از خانوادههای ترکمن به نشانهی اعتراض بچههایشان را سه روز به مدرسه نمیفرستادند و این نوعی مقاومت خانوادگی بود. از طرف دیگر، یادم است که در کودکی وقتی مراسم نوروز را در تلویزیون میدیدیم، نوعی جاذبهی بصری برای ما داشت. به همین علت، پدرم برای ما سفرهی هفتسین درست میکرد. ولی خیلیها بهشکل قضاوتباری به پدرم میگفتند که «این عیدِ ما نیست، چرا فارسبازی درمیآری؟ چرا عیدِ فارسها را جشن میگیری؟»
شما کمی دربارهی زبانِ مادری صحبت کردید؛ ممکن است لطفاً بگویید چقدر امکان داشتید و دارید که زبان ترکمنی را بیاموزید و ادبیاتش را محفوظ نگه دارید؟
در دورهی کودکی همه در خانه به زبان ترکمنی با یکدیگر صحبت میکردیم. از آن طرف، رؤیایی داشتیم که قرار است زندگیِ ما زنهای نسل جدید تغییر کند و دیگر قرار نیست که مثل نسل گذشته فقط قالیباف و سوزندوز باشیم، مادرانمان این رؤیا را برای ما به زبان ترکمنی تعریف میکردند. ما با این رؤیا که در ذهنمان با زبان ترکمنی شکل گرفته بود به مدرسه میرفتیم و میدیدیم که همهچیز با یک زبانِ ناآشنا است. در دورهی ما تنبیه بهشکل ضربهزدن با خطکش و از کلاس بیرون انداختن بود، ولی پدرم تعریف میکند که در زمانِ آنها بچهها را به فلک میبستند.
از طرف دیگر، ما سواد کتبی، یعنی سواد خواندن و نوشتن به زبان ترکمن، را هم در آن نظام آموزشی یاد نمیگیریم. خودِ من یک شعر مخدومقلی را بلد نیستم که بخوانم و تازه در سالهای اخیر تعدادی از منابع آموزشی را پیدا کردهام و تلاش میکنم که روخوانیِ زبان ترکمنی را یاد بگیرم. به همین علت، زبان ترکمنی بسیار ضعیف مانده و نهتنها بهروز نشده بلکه در حال از بین رفتن است. هستند کسانی که روی این زبان کار میکنند اما فعالیتشان بیشتر در حوزهی ادبیات و به شکل تحقیق دربارهی این زبان است. در حوزهی آموزش و کلاسهای آموزشی، فقط کلاسهای مخدومقلیخوانی داریم که این کار را هم اغلب زنان انجام میدهند. من این مخدومقلیخوانیها را نوعی تجمع زنانه میدانم که مینشینند راجع به کلمات با هم حرف میزنند، همانطور که قبلاً با هم سوزندوزی میکردند.
ما امسال با جنبش «زن، زندگی، آزادی» مواجه شدیم که افقهای روشنی را برای ایجاد تغییرات در راستای برابری و آزادی پیش روی ما گذاشته است. ترکمنها، بهویژه زنان ترکمن، چه نسبتی بین خودشان و این جنبش میبینند؟
در ماههای اخیر در گنبد کاووس هم تظاهرات اعتراضاتی رخ داده است. متأسفانه چند نفر هم کشته، زندانی و شکنجه شدند. با وجود این، تعداد دختران شرکتکننده در اعتراضات کمتر بوده است. من فکر میکنم که انرژیِ نهفتهای در آن جامعه، بهویژه بین زنانش، وجود دارد اما مردم هیچ کورسوی امیدی نمیبینند. یکی از علل آن درگیریهای گنبد در سال ۱۳۵۸ و سرکوب شدید ترکمنها در پی آن است. یک علت دیگرش شاید همان تعصباتی باشد که توضیح دادم. با همهی اینها، من امیدوارانه به این روند نگاه میکنم و البته میدانم که مسیر خیلی سختی است. من با بسیاری از اعضای جامعهی LGBTQA+ در آنجا در ارتباط هستم که میگویند حتی نمیتوانند دربارهی خودشان صحبت کنند. من با زنهایی در آنجا در ارتباط هستم که زود ازدواج کردهاند و الان میخواهند از همسرشان جدا شوند؛ آنها به من از خواستهها و آرزوهایشان میگویند و خیلی هم به تحقق این امیدها علاقه دارند اما فعال شدنشان در جنبش «زن، زندگی، آزادی» زمان میبرد و پروسهای طولانی در پیش داریم.
به آرزوهای زنان ترکمن اشاره کردید، میتوانید کمی بیشتر از این امیدها به ایرانی آزاد و دموکرات بگویید؟ زنان ترکمن چقدر امیدوارند که در فردای ایران آنها هم بتواند به مطالبات خودشان برسند؟
میخواهم این سؤال را با تصویر و استعاره جواب بدهم. ما رقصی به نام «رقص خنجر» داریم که کاملاً مردانه است. مردها حلقه میبندند و زنها دورِ این مردها میایستند. مردها در وسط حلقه میرقصند و زنها در دور آنها، گاهی زنبورک و گاهی دست میزنند. بعد از جنبش «زن، زندگی، آزادی» با دوستی در گنبد صحبت میکردم که مثال خیلی قشنگی زد و گفت: «خدا کند مثل خیلی جاهای دیگر که زنها و مردها کنار هم میایستند و میرقصند وضعیت ما ترکمنها هم در جامعه مساوی شود.» این فقط پیام آن یک زن نیست، بلکه انعکاس پیام زنهای زیادی است که در آن جامعه هستند و نابرابری را تجربه کردهاند. من منکر این نیستم که نسبت به گذشته دختران بیشتری تحصیل کردهاند، زنان بیشتری سر کار میروند و اینها اتفاقهایی مثبت است ولی چه به شکل نمادینی که همان رقصمان است و چه به شکلهای دیگری مثل حق مهریه و دیه، زنانِ ما با مردان برابر نیستند اما همچنان امیدوارند که روزی به حقشان برسند.
آسو