فیروزه بنی صدر: انتخابِ محلِ عمل یک جنبش، در تعیین روشهای عمل، ماهیت رهبری و سرنوشت آن نقش اساسی دارد. مراد از «محلِ» عملِ جنبش، محدودهای است که در آن، عمل سیاسی، مطالبات، روابط، اتحادها و همبستگیها تعریف میشوند. در دورههای موسوم به اصلاحات، در رژیم شاه (دورهی دکتر علی امینی، ۱۳۴۰ – ۱۳۴۱) و در رژیم ولایت فقیه و در دورهی جنبش سبز، محلِ عمل در محدودهی رژیم استبدادی و هدف، تعدیل آن بود. در جنبش ۱۴۰۱، بخشی از مخالفان، با کمک گسترده وسائل ارتباط جمعی، هر چند تلاش کرده و میکنند تا محل جنبش را از محدودهی رژیم ولایت فقیه بیرون ببرند ولی محل عمل آن را نه در درون جامعهی ملی بلکه در محدودهی قدرتهای خارجی قرار میدهند. مجموعهای از کنشها که این روزها به نام مطالباتی نظیرِ «تشدید تحریمها»، «تروریست خواندن سپاه»، «بستن سفارتخانههای ایران در خارج از کشور» صورت میگیرند، آشکارا در حوزهی اختیار قدرتهای خارجی واقع شدهاند.
دستاندرکاران چنین کنشهایی میکوشند تا:
۱– به نام پیشبرد این درخواستها، ارتباط با قدرتهای خارجی و کمک گرفتن از آنها را موجه سازند؛
۲- از این رهگذر، به نیروهایی که برای تصرف قدرت، دل به قدرتهای خارجی بستهاند، مشروعیت ببخشند؛
۳ – و در جامعه زمینه را برای پذیرشِ رهبری که دستپروردهی قدرتهای خارجی است آماده سازند.
تجربه گواهی میدهد که دیدگاهها و روشهایی که محل عمل جنبش را در محدودهی رژیم استبدادی یا قدرتهای خارجی قرار میدهند، میتوانند جنبشی را که هدفش، دفاع از استقلال، آزادی و کرامت انسان است به مرز شکست برسانند. در این مقاله میکوشم تا بخشی از پیشفرضها و ویژگیهای مشترک آنها را تشریح کنم.
۱. مردم، ناتوان از تغییر
کنش در محدودهی رژیم ولایت فقیه در دورهی اصلاحات و جنبش سبز، با تبلیغ و القای دو باور در جامعه توجیه میشد: رژیم ولایت فقیه سرنگونشدنی نیست و اگر هم باشد، سقوطش کشور را با خطر تجزیه، ویرانی و افزایش خشونت روبرو خواهد کرد. در جنبش ۱۴۰۱، آن دسته از مخالفان رژیم که در محدودهی قدرتهای خارجی عمل میکنند، رجوع به این قدرتها را، به صراحت یا تلویحاً، زیر پوشش ناتوانایی مردم از سرنگونی رژیم توجیه میکنند. بدین ترتیب عمل در محدودهی رژیم استبدادی یا محدودهی قدرتهای خارجی تنها از منظر نگاهی تحقیرآمیز نسبت به مردم قابل توجیه است که احساس زبونی و ناتوانی را در جامعه ترویج میکند؛ از یک سو، نقش فعال مردم را در تغییر کماهمیت میشمارد و از سوی دیگر، رژیم استبدادی و یا قدرتهای خارجی را قدر قدرت و تنها عامل فعال و اثرگذار.
نمونهی چنین دیدگاهی را در تحلیل محمدرضا شاه از انقلاب ۵۷ میتوان مشاهده کرد. شاه که خود از فرماندهی نیروی هوائی، آقای ربیعی، چنین نقل میکند که ژنرال هایزر او را «مثل یک موش مرده به خارج از کشور پرتاب کرد»، سقوطش را معلولِ «اتحاد نامأنوس و حیرتانگیز کارتلهای بینالمللی نفت، دولتهای بریتانیا و آمریکا، سازمانهای بینالمللی خبری، گروههای واپسگرای مذهبی» به تحریک و پشتیبانی کمونیستها و … میداند (شاه، کتاب پاسخ به تاریخ). در نگاه او، مردم ایران نه اصلاً وجود دارند و نه قادر به داشتن نقشی فعال هستند و هر چه اتفاق افتاده است توطئهی این قدرت و آن قدرت بوده است.
۲. قدرت، هدف؛ مردم، وسیله
استمداد از ولی فقیه برای تعدیل رژیم یا درخواست کمک از قدرتهای خارجی برای سرنگونی آن، محل عمل جنبش را در درون این قدرتها – رژیم ولایت فقیه یا دولتهای خارجی- قرار میدهد و جنبش را تابعی از متغیر سیاستهای قدرتی میگرداند که تنها بر اساس منافع خود عمل میکند. زمانی که تصاحب قدرت، هدف و محدودهی تحت سلطهی صاحبان قدرت، محل عمل جنبش میگردد، الزاماً نیروی فعال جنبش، به اقلیتی به نام «رهبری جنبش» تقلیل مییابد که «موظف» است در ارتباط با قدرت وارد عمل شود تا با چانهزنی، بتواند از «جنبش و مردم» دفاع نماید. دراین بازی قدرت، مردم هیچ نقشی ندارند جز نقش یک «ابزار» که در خدمت هدف تصاحب قدرت است و یا باید کفهی ترازوی «رهبری» جنبش را در چانهزنی با رژیم ولایت فقیه سنگین کند (فشار از پائین) و یا نمایشی برای قدرتهای خارجی به اجرا بگذارد تا دریافتِ «امکانات از جمله امکانات مالی بیشتر» را ممکن سازد.
اصلاحطلبان ۲۵ سال تلاش بیثمر کردند تا در ساختار قدرت رژیم ولایت فقیه به بازی گرفته شوند و نتیجه آن شد که دیدیم. اکنون، همین روند در خارج از کشور مشاهده میشود: بخشی از مخالفان با ادعای نمایندگی از جنبش، از کشوری به کشور دیگر سفر میکنند تا از قدرتهای خارجی غسل تعمید بگیرند. متأسفانه فعالیتهایی از این دست، یعنی کنشهایی که در محدودهی اختیار قدرتهای خارجی صورت میگیرند، سابقهای طولانی دارند. برای مثال، از انقلاب ۵۷ بدین سو، شماری از نیروهای سیاسی به نام حمایت از مردم ایران، از جمله بقایای رژیم پهلوی (اویسی، پالیزبان، خانواده پهلوی و …)، شاپور بختیار، سازمان مجاهدین خلق، احزابی مانند کومله و …، به سراغ قدرتهای خارجی، نظیرِ عراق صدام حسین، عربستان سعودی، اسرائیل، آمریکا، انگلیس و … رفتند و در پدیدآوردن خساراتی عظیم، مانند حملهی عراق به ایران، شریک شدند. جنگی که رژیم از طریق ادامهی آن توانست ستونپایههای خود همچون سپاه پاسداران را مستحکم کند.
کنش، خارج از محدودهی اختیار و ابتکار عمل مردم ضربات بسیار سنگینی را بر جنبش مردم وارد میکند. مهمترینِ آنها تضعیفِ انگیزه و ارادهی مبارزه است. چراکه هیچ ملت باشخصیتی قبول نمیکند که وارد جنبشی پرخطر بگردد تا دست آخر به صورت ابزاری در تصرف اقلیتی به نام «رهبری» برای چانهزنی و تصاحب قدرت درآید. به موازات اینکه محل عمل جنبش به خارج از مردم منتقل میشود، جنبش از گسترش بازمیماند و فعالانش نیز کم کم منفعل میگردند.
۳. غفلت از پویاییهای قدرت
یکی از پویاییهای قدرت، پویایی تراکم و تکاثر برای ادامهی حیات است و لازمهی آن، از جمله پایمال کردن حقوق انسان و حقوق ملی و به کار بردن روزافزون خشونت است. از این رو، رژیمهایی که براساس قدرت مطلقه بنا شدهاند، نظیر رژیم شاه و رژیم ولایت فقیه، اصلاحپذیر نیستند، زیرا هر اصلاحی دست آخر با مانعی که کلیت قدرت مطلقه است مواجه میشود و در نهایت مستلزم اصلاحی ریشهایتر یعنی الغای ولایت مطلقه است.
از آنجا که روابط بینالمللی بر اساس سلطهجویی و منافع و نه حقوق ملی و جهانشمول تنظیم میشوند، حمایت از جنبشهای مردمی و دخالت در آنها (از سوی دولتهای خارجی)، تنها در راستای دفاع از منافع قدرتهای سیاسی و اقتصادی و در جهت سلطهگری صورت میگیرد. سوریه و لیبی را دیدیم که چگونه جنبشهایی که در خارج از محدودهی رژیم استبدادی عمل میکردند به سرعت وارد حوزهی اختیار قدرتهای خارجی شدند و نیز دیدیم که چگونه این سرزمینها به میدان جنگ دولتهای خارجی تبدیل شدند. سرنوشت کشورهای دیگر مانند عراق و افغانستان نیز که آمریکا با همکاری دیگر دولتهای غربی و با همدستی نیروهای سیاسی داخلی وابسته، به نام برقراری آزادی و استقرار حقوق بشر و از طریق حملهی نظامی، به اشغال خود درآورد و دولتهای دستنشانده در آنها برقرار کرد، نمونهی دیگری از سرنوشتِ عملی سیاسی است که محلش، حوزهی اختیار قدرتهای خارجی است.
۴. سرنوشت جنبش خارج از اختیار مردم
رویکردی که موفقیت جنبش را تابعی از عواملی خارج از دایرهی عملِ مردم میداند- یعنی عواملی چون نرمش و تغییر و تعدیل رژیم ولایت فقیه و یا کمک و همراهی و دخالت قدرتهای خارجی-، در واقع، اختیار مردم بر سرنوشت جنبش را از آنها میگیرد و به عواملی خارج از ایشان میسپارد. یکی از تأثیرات چنین رویکردی، تبدیلِ مردم از عاملی فعال و نیروی محرکهی جنبش که باید برای رشدِ تواناییهای خویش و کارآمدی جنبش تلاشِ پیگیر کند، به عاملی منفعل است که باید در انتظارِ تغییرِ عواملی بیرون از خود – رژیم مطلقه و یا قدرت خارجی- و تابعی از آنها باشد.
واقعیت آن است که هیچ تحولی با سلب اختیارِ تصمیم از نیروی پیشبرندهاش ممکن نخواهد شد. برای نمونه در جنبش سبز برخی این آرزو را در سر میپروراندند که آقای خامنهای سرِ عقل بیاید و از تصمیمش پشیمان شود و مهندس موسوی را به «ریاست جمهوری» بپذیرد. یعنی به گونهای هنوز از همان الگوی «فشار از پایین و چانهزنی از بالای» اصلاحطلبان پیروی میکردند. جنبش مردم میبایست «فشار» لازم را به ولیفقیه وارد کند تا او در برابر «مطالبات» جنبش کوتاه بیاید. و این گونه بود که برخی کوشیدند سرنوشت جنبش را به افرادی چون هاشمی رفسنجانی که در آنها توان عمل و اثربخشی در درون نظام ولایت فقیه میدیدند، بسپارند. در جنبش ۱۴۰۱، برخی از مخالفان رژیم تلاش میکنند شعارهایی را مطرح کنند که اختیار و ابتکار عمل را به قدرتهای خارجی میسپارند؛ شعارهایی که در تحلیل نهایی جنبش نقشی در تحققشان نخواهد داشت. شعارِ قرار دادن سپاه در لیست سازمانهای تروریستی و یا بستن سفارتخانههای جمهوری اسلامی از این دست شعارها هستند. گروگانگیری در سفارت آمریکا در ایران و عاقبت آن نیز نمونهی آشکاری از کنش در محدودهای خارج از اختیار مردم و پیامدهای تلخ و سنگین آن است. گروگانگیری مسیر انقلاب ۵۷ را -که محل آن در درون ایران و مستقل از رژیم شاه و قدرتهای خارجی بود- به گونهای تغییر داد که از آن زمان تا امروز، رابطه با آمریکا محور اصلی سیاست داخلی است. درخواست استرداد شاه (که اختیار آن تنها در دست دولت آمریکا بود) برای آقای خمینی و یک اقلیت کوچک (حزب جمهوری اسلامی) این امکان را فراهم آورد تا با جناح رقیبِ دولتِ آمریکا مخفیانه مذاکراتی را آغاز کنند و به قول آقای بهشتی، از آن به عنوان حربهای علیه رئیس جمهور منتخب، ابوالحسن بنیصدر، استفاده کنند. به فاصلهای کوتاه پس از آغازِ گروگانگیری، مردم ایران و رئیس جمهور منتخب مردم -که میکوشید در شفافیت با مقامات رسمی حکومت آمریکا مذاکره کند،- کاملاً از روندِ حل و کنترل این بحران کنار گذاشته شدند. گروگانها به دستِ اقلیتی به رهبری آقای خمینی و حزب جمهوری اسلامی افتادند که پس از توافق پنهانی با ریگان و بوش و کسبِ اطمینان از حمایت دولت آمریکا، کودتای خرداد ۶۰ را بر ضدِ اهداف دموکراتیک انقلاب عملی کرد و به بهار انقلاب پایان داد. متأسفانه هشدار ابوالحسن بنیصدر که ایران با گروگانگیری، گروگان آمریکا خواهد شد، شنیده نشد.
حاصل سخن: رمز پیروزی، حرکت به سوی توانایی
لازمهی موفقیت هر جنبش در سطح فردی، تحول در درون انسان است و متحول شدن او از شخصیتی وابسته به شخصیتی مستقل و در سطح ملی، تغییر از ملتی وابسته به انسانها و ملتهایی آزاد و مستقل. شخصیتها و ملتهای وابسته خود را ضعیف، ناتوان و درمانده میبینند و تصور میکنند که از پرورش تواناییهای خود برای رویارویی با مشکلات عاجزند. در عوض، توانایی، مهارت و شایستگی را تنها ویژگی اصحاب قدرتی میپندارند که بدون حمایتشان از عهدهی کمترینها برنخواهند آمد. بدین جهت به طور فعال و مداوم، در پی استمداد از آنها هستند و رابطهای از جنس اطاعت شدید با ایشان برقرار میکنند. جفای حامی یا خیانت او مانع از استمداد مجدد از او یا جستوجوی حامی جدیدی همچون او نیست.
رضا شاه و محمدرضا شاه نمونههای آشکاری از شخصیتهای وابسته هستند. رضا شاه، پس از اشغال کشور به دست نیروهای انگلیسی و روسی و اخطار دولت انگلیس، با خفت تمام و بدون کوچکترین مقاومت، به سرعت از سلطنت استعفا داد. به قول دکتر مصدق: «آیا کسی تصور میکرد وقتی به اعلیحضرت فقید [رضاشاه] بگویند از مملکت بروید، با داشتن ارتشی تحت امر، راه جزیره «موریس» را که تا آن وقت اسمی از آن نشنیده بودند در پیش بگیرند. این اطاعت صرف و تمکین محض برای این بود که در قلب مردم جایی ذخیره نکرده بود و به همین جهت نفرمود من پادشاه ملتی هستم و تکلیف مرا باید ملت تعیین کند». و سرنوشت پدر مانع از آن نشد که پسر از آمریکا و انگلیس برای کودتای ۲۸ مرداد طلب کمک کند! متأسفانه، فرهنگِ وابستگی در میان طرفداران سلسلهی پهلوی چنان نهادینه شده است که متوجه تناقض میان گفتار و عمل خویش نیستند: از سویی قدرتهای آمریکا و انگلیس را مسئول سقوط سلطنت پهلوی میدانند و از سوی دیگر، بیوقفه در پی استمداد از قدرتهای خارجی و وابستگی هستند!
بازیافتن عزت نفس، کرامت انسانی و کرامت ملی ویژگی همهی جنبشهای بشری بوده است. انقلاب مشروطیت، تلاش مردم ایران و انسان ایرانی برای گذر از نقش رعیت به شهروند، نهضت ملی کردن صنعت نفت و انقلاب ۵۷، تلاشهای مردم ایران برای یافتن کرامت انسانی و کرامت ملی بودهاند. در جنبش ۱۴۰۱، دفاع از کرامت زن و محافظت از محیطِ زیست نیز به شکلی چشمگیر به خواستهای جنبشهای پیشین اضافه شدهاند. به گفتهی سییس، ( Sieyes )، نویسنده و سیاستمدارِ فعال در انقلاب فرانسه: «انقلاب، کوششی برای بازیافتن احترام به خویش و دیگران و عزت نفس بود که به عزت همگانی انجامید. و آن، شرط لازم برای تحقق یک ملت آزاد است». بدین جهت است که الگوهای جوامع بشری، انسانهایی هستند که عمر خود را وقف تلاش برای پرورش فضیلتهای خویش، جامعه و بشر کردهاند و نمادِ اعتماد به نفس، توانایی، کوشش، مقاومت، آزادگی و استقلال هستند. کسانی که خود را از مردم میدانند و مردم را توانا میدانند و به عزت فرا میخوانند و باور دارند و میکوشند که هر تحولی از طریق مردم شکل بگیرد.
خلاصهی کلام آنکه اگر انقلاب یا جنبش را حرکتی برای رسیدن به کرامت انسان، استقلال، آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی بدانیم، محل آن در ایران و هم مستقل از رژیم ولایت فقیه و هم مستقل از قدرتهای خارجی خواهد بود. مردم عنصر فعال چنین جنبشی هستند. و به هر میزان که جامعه اطمینان پیدا میکند که جنبش از طریق مردم و برای مردم صورت میگیرد، به همان میزان مشارکت و همگرایی مردم فزونی مییابد. بدین ترتیب موفقیتِ جنبش، وابسته به تغییر از پائین، و کار و تلاش پیگیر برای افزایش تواناییهای مردم میگردد. و جنبش خواستهایی را بیان میکند که تحقق آنها در محدودهی اختیار و ابتکار عمل مردم باشد. کوشش، پافشاری و استمرار در این راه وظیفهی نیروهای حقوقمدار و باورمند به کرامت انسان است.
باشد که سیمرغ خط استقلال و آزادی به مقصد رسد!