کد مطلب : 4909
تاریخ انتشار : جمعه ۴ شهریور ۱۴۰۱ - ۱۷:۲۸
- بازدید

محمود شوشتری؛

یادی از سیاوش کسرایی به بهانه سالروز درگذشت او ۱۹ بهمن، که سالروز آغاز جنبش چریکی در ایران نیز بود – بخش پنجم و ششم و پایانی

یادی از سیاوش کسرایی به بهانه سالروز درگذشت او ۱۹ بهمن، که سالروز آغاز جنبش چریکی در ایران نیز بود – بخش پنجم و ششم و پایانی
کسرایی با این بازنگری، به نتیجه‌ای که مطلوب وجدان‌اش است رسیده است. نسل او اگرچه در پیرانه‌سری است، اما پیام خود را به رهروان آرمان سعادت انسانی رسانده است و به این ترتیب برای شاعر زمانه‌ای نو، گفتمانی دگر عاری از اندیشه‌های خود محور پهلوانی فرا رسیده است و نوید آن را به آیندگان بعد از خود داده است. ؛
پنج
new/siavosh-kasraei1.jpgدرآمد منظومه مهره سرخ کسرایی با گذری آمیخته به حسرت بر چرخه خون‌بار آن‌چه که گذشته، شروع می‌شود. راوی این روایت تاریخی غمگین کلاغ پیری است که در حالی‌که “ستاره خونین شامگاه” در ابر می‌چکد و هنوز ره آشیان نجسته است. “در تک این شام می‌پرد و هر قصه را از نخُست پرسان و پیگیر” بازخوانی می‌کند. سهراب پهلو شکافته، روی خاک، می‌سوخت، می‌گداخت در شعله‌های تب.
کُنش قهرمان اسطوره‌ای کسرایی در این منظومه نیز بازتابی از شرایط زمان است. اگر قهرمانان کسرایی زمانی در سیمای آرش و روزگاری در چهره جهان پهلوان زمانه، تختی متولد شده بود، اینک در پیرانه‌سری شاعر در تابلویی که فضای حزن‌انگیز آن سرشار از سکوت و سکون و غم است “پهلو شکافته” ظاهر می‌شود. در این تابلو تیره دیگر اثری از آن صدا و غُرش دلاوران که پیام‌آور شور و شعف امید و پیروزی باشد، نیست. بوی مرگ و شکست و خفتِ تراژدی پسر‌کُشی در نمایش واپسین لحظه‌های زندگی سهراب جوان نسل او که:

“آغاز ناشده
پایان ناگزیرش را
می‌خواست سرگذشت”.

به بستر خونین مرگ افتاده است، مرگی ناگزیر. همه چیز رنگ سیاهی و تباهی شب در سکون و سکوت دارد و تنها تک شیهه و گام یک اسب بی‌سوار که از آوردگاه می‌گریزد. دشت خالی است و گرد و غبار سُم اسبان دلاوران فرو نشسته و صدایی بگوش نمی‌رسد “آوا اگر که بود، تک شیهه بود، شوم، ز یک اسب بی‌سوار، و آهنگ گام‌های گریزنده‌ای ز دشت”.نوجوان منظومه کسرایی که سودای جهان‌پهلوانی داشت و بازوی خود را مزین به “مهره سرخ” کرده بود، سهراب او، یا بعبارتی خودش و خیل فرو اُفتادگان هم نسل‌اش در بستر خونین مرگ لب می‌گشاید و شکوه می‌کند که: “ـ می‌سوزم و، به آبم، امّا، نیاز نیست. نه، تشنگی فرو ننشیند مرا به آب، ای داد از این عطش . . . “. سوز و درد و عطشان سهراب جوان پهلو شکافته به دشنه پدر، نه از نیاز به آب که فریاد و فغانی از باور به سرابی است که پایان ناگزیرش را موجب و رقم زده است. سهراب نآموزد چَم و خَم روزگار در واپسین لحظه‌های زندگی در چنبره هذیان مرگ گرفتار آمده و هنوز به سرنوشت خود باور ندارد. او آرزوی دیدار با خاطره مادر دارد و از او می‌پرسد: “اینجا کجاست، من به‌ چه کارم؟” دیگر چرا از این ابرهای خشک باران رحمتی بر این باغ جادویی نمی‌بارد؟ آن حکیم پیر این میوه تلخ به شاخ درخت‌های این باغ جادویی روزگار از برای چه آفرید!؟ سهراب هنوز به نقش عاملیت خود در سرنوشت تلخ خویش باور ندارد و از رسم زمانه و حکیم پیر پایان تلخ خویش نزد مادر پرسان و با حیرت شکوه می‌کند که “آیا به باد رفت، در باغ هرچه بود!؟” و تنها چیزی که حالا باقی مانده همین “میوه‌های کال گسستگی!؟” و “تک قطره‌های لعل”. کسرایی گویا از همین آغاز با تعجب می‌پرسد که چه شد آن همه شور و امید و اشتیاق و همبستگی؟ ما مانده‌ایم و خرواری از میوه نارس گسستگی با آن طعم تلخ گزنده‌اش. سهراب او از درد خود نمی‌گوید، دل‌نگرانی او گسست است و “یاقوت‌های خون” و “تک قطره‌های لعل” که بر پیکر این نسل جوان نشسته‌اند. ذهن او پرسان است که آن زخم کشنده حاصل چیست و از برای چه؟ چرا چنین شد؟ سهراب حیران تمنای دیدار با پدر را دارد و خوب می‌داند که وقت تنگ است و مرگ نزدیک. “دیرست، دیر، دیر”، “بشتاب ای پدر!” امید چندانی ندارد و از مادر می‌خواهد که برای او “ز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگوید” کسرایی دل‌خوش به بازگویی و نوستالژی پهلوانی‌های گذشته است که تا شاید به وسیله آن وضعیت دردآور خود را برای لحظه‌ای فراموش کند و امیدی دوباره بیابد “بیم از دلم ببر”. سهراب در حال مرگ هنوز هم به خاطرات شیرین گذشته پر شور دلبستگی دارد. تخیل و عاطفه حیرت‌انگیز شاعر دست به دست هم می‌دهند و طبیعت را با واقعیت گره می‌زنند و تصویری خیالی می‌آفرینند. دلبستگی و تخیل سهراب در حالت هذیانی به رویا تبدیل می‌شود و رویا به حسی واقعی. رقص سحرانگیز واژگان کسرایی آسمان را در سیمای پرشکوه ابری چون مادری که خم گشته و به گونه سهراب بوسه می‌زند، به تصویر می‌کشد. تخیل و پندار سهراب زخم خورده پَر می‌کشد و از آن‌چه که مادر از دیدارش با جهان پهلوان برای او گفته است تصویری خیال‌انگیز می‌آفریند که خود قصه‌ای پرشور از عشق و دلدادگی و پهلوانی و درعین حال بازگو کننده دست تقدیر که باور فردوسی بود، است.

از این‌جا و با ورود تهمینه کسرایی پرده دیگری از تراژدی را خلق می‌کند که مخاطب خود در آن حضور دارد. صحنه‌ای درست به همان شکوه و زیبایی که آرش اسطوره‌ای در سپیده‌دم با برآمد صبح را به بوم نقاشی خود وارد می‌کند و با رقص هر واژه نقشی زیبا از تصویر را بر جای مناسب خود می‌نشاند. اگر در منظومه آرش کمانگیر که پیام‌اش نجات کشور و جان انسان‌ها و امید بود سپیده دم و برآمد روز را شایسته آن لحظه شورانگیز ورود آرش می‌داند و نغمه سر می‌دهد که: “صبح می‌آمد ـ پیرمرد آرام کرد آغاز ـ . . . آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست، بی‌نفس می‌شد سیاهی در دهان صبح؛ باد پَر می‌ریخت روی دشت باز دامن البرز . . . ” اینک نیز آرایش صحنه او از چنان فضایی برخوردار است که در کشاکش ستیز فرو نشستن خورشید و سپردن پهنه آسمان به لشکر سیاه شب که آرام آرام خیمه می‌گستراند، عاطفه و احساس مخاطب خود را برای دیدن و حس پایان غم‌انگیز یک سرنوشت آماده می‌کند. هذیان است و هجوم نجوای قصه‌های مادر از عشق آتشین خود به جهان پهلوان در فضایی که شب در حال سیطره گستردن است. لحظه‌ای مادر در سیمای ابری بر او ظاهر می‌شود و دفتر خاطرات او را ورق می‌زند:

“ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خسته‌ی سهراب می‌ستُرد”

سهراب آرام آرام واقعیت تلخ را باور می‌کند و از مادر می‌پرسد که: “این اسب بالدار کجا می‌برد مرا؟” پاسخ را خود می‌داند، چرا که در عالم خیال اگرچه آرزوی مهر مادری را دارد، امّا: ” تهمینه باره را، از پای تا به سر همه می‌بوید، بر زین و برگ و گردن او دست می‌کشد، در یال‌های او، رخساره می‌فشارد و می‌موید” آنچه که سهراب از آن اسب بالدار نام می‌برد، تابوت سفر او را تداعی می‌کند که تهمینه جگر سوخته از پای تا به سر همه می‌بوید. تصویری بدیع که مویه کردن مادری بر تابوت پسر جوانمرگ خود را به مخاطب منتقل می‌کند. مادر امّا مرگ او را با سوز دل می‌بیند. اگرچه شِکوهِ مادر از فرزندی که به نصیحت او گوش نداده، حقیقتی را بیان می‌کند که سهراب از آن غافل مانده بود: “ای جنگل جوانه امید . . . چون شد کزین درخت پُر از شاخ آرزو، بی‌گه جدا شدی؟، گفتم تو را نگفتم؟، کز عطر راز تو، افراسیاب نیز مبادا که بو بَرَد؟، امّا تو را غرور به پندارهای نیک، امّا تو را شتاب به دیدار تهمتن، چشم خِرد ببست، دشمن به مصلحت، می‌داد دست، امّا تو، بی‌خبر، با آن دورویگان به خطا داشتی نشست!”

تهمینه شتاب سهراب در رسیدن به “جهان پهلوانی” و گسترش داد و خطای او در دست دادن با دورویگان از جنس افراسیاب را که از روی مصلحت با او دست دوستی داده بودند را سرزنش می‌کند. شتاب تو در دیدار تهمتن و باور و شیفتگی شتابناک تو به آرمان جهان پهلوانی از جور و ظلم و برای برپایی دنیایی عاری از بیداد “چشم خِرد ببست”. این اولین و یا شاید صریح‌ترین انتقادی است که کسرایی از زبان تهمینه به سهراب پهلو شکافته می‌کند. تهمینه روی و موی چنگ می‌زند و اسب پسر را در آغوش می‌گیرد و از فرزند می‌پرسد که چرا نشان واقعی خود را به غلط پنهان کرد؟ گفتگوی سهراب با مادر آخرین وداع خاطرات سهراب با مادر است. او چند گام کوتاه همراه باره پسر می‌رود آنگه پیچان و پاکشان در ظلمت شب محو می‌شود. تهمینه مویه می‌کند و می‌نالد:

“بدرود
رود من
بود و نبود من!
ای نا گرفته کام
داماد مرگِ حجله شهنامه
داماد بی عروس
ای سرو سرخ فام!”

کسرایی بر تباهی نسلی که در جوانی چون سروی بلند و سر برافراشته، امّا نه سبز، بلکه خونین پیکر و ناکام به صفحه شهنامه می‌پیوندد مویه و وداع می‌کند. گویی بر تباه شدن همه آرزوهایش می‌گرید و نسل خود را در دفتر سترگ حکیم پیر این گُرد آفرین سخن تاریخ میهن “داماد مرگِ حجله شهنامه” می‌بیند. چه تأثر عمیقی در این پرده خون‌بار نهفته است. سروهای بلندی که با دنیایی از شور و عطش بنیاد داد در میهن هستی خود را فدا کردند و به دل شب زدند. نسلی که از نگاه شاعرِ خسته که حال در بیان سرگذشت آن نسل رئالیسم را با رُمانتیسم پرشور درهم آمیخته و از زبان راوی غم‌نامه خود، تهمینه، رو به آفریدگار یا همان جبر زمانه کرده و با حیرت می‌پرسد:

“ای آفریدگار!
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین
بیداد و داد چیست!؟
آن چیست!؟
چیست این!؟”

اگر آن بیداد است، پس این چیست؟ آیا این نیز خود نهایت بیداد تو نیست؟ آری هنوز کسرایی پاسخ خود را نگرفته و با شور و غم بسیار بر تباه شدن نسلی جان برکف و پرشور را ناعادلانه و مصیبت‌بار می‌بیند و بدین ترتیب فریاد و ضجه او چون خطی و اثری بر پهنه آسمان سیاه نقش می‌بندد. کسرایی با این تصویر درام، بخشی از صورتگری خود را به پایان می‌رساند و تهمینه چون لکّه‌ای سیاه‌تر از شب که بیابان آن را بر برگ شب می‌مکد دور می‌شود و ظلمت شب حاکم می‌شود. امّا باد خبرچین آوازهای خامش سهراب و آوازه سرگذشت تلخ و تراژیک او را به دور دست زمان به آینده می‌برد: “گل‌های قاصدم، در جویبار باد، از هر کناره رفت”. مادر در خیال سهراب گم می‌شود و سهراب پاسخی دریافت نمی‌کند که چرا: “یک تن چرا از این همه درها که کوفتم، بیرون نکرد سر، شمعی مرا نداد!؟” سهراب و نسل کسرایی کماکان پرسان است. احتضار و درام کسرایی به اوج می‌رسد جان سوخته و تن خسته سهراب در حالی‌که حس تلخ مرگ و تنهایی بر او مستولی می‌شود و در چنگال مرگ و زندگی دست و پا می‌زند دیدار با پدر و کمک گرفتن از او را آرزومند است.

“. . . ای مرد در به در!
بازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمه‌ها
یک دم کنار من بنشین پهلوان پدر . . . ”

دومین پرده این نمایش تراژیک آغاز می‌شود؛ کسرایی این‌بار نیز چنان ورود جهان پهلوان را سازگار با موضوع پرده نمایش با رقص سحرانگیز واژگان می‌آراید و مخاطب را به دشت ظلمانی تراژدی می‌برد که مخاطب او ناخودآگاه با شخصیت‌ها دچار همزاد پنداری می‌شود. گویی خود در صحنه حضور دارد و در گفتگو و کنش عاطفی پدر و پسر شرکت دارد و جزیی از صحنه است. رستم کسرایی آن گونه در تصویر ظاهر می‌شود که سهراب تصور می‌کند؛ پدر است و قطعاً بیش از او درد و حرمان مرگ پسر را؛ آن هم بدست خود، احساس می‌کند: “پُر درد، مانده، اشک فرو خورده: از خود به خشم، خسته و خاک آلود؛ رستم کنار پیکر بی‌تاب، دستش میان موی پسر بود . . . ”

رستم سرشار از احساس گناه و خشم مانند شیری گرفتار قفس چون آبشاری سر به صخره می‌کوبد، خود را سرزنش می‌کند. او نیز رو به آفریدگار حیران می‌پرسد که چرا چنین برفراز می‌کِشی و چنین تباه می‌کنی!؟ چرا با من چنین کردی؟ به من گفته بودند که یلی در جهان پا به میدان گذاشته که در رزم بجز رستم حریف او نیست. چرا پدر و پسر را علیرغم صدها نشان که بر رُخ بالا بود، در برابر هم قرار دادی!؟

“نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پرده پوش شعبده‌گر، چشم‌بند، کیست
این کوری از کجاست!؟”
کسرایی گویی به شک و تردید‌های درونی خود اشاره می‌کند و می‌گوید:
“میگفت دل که: رستم
بنگر ببین نه بوی تو دارد
بگو بجو!
افسوس، عقل باطل
می‌زد نهیب، نه
هان دشمن است، او . . . ”

رستم پس از شکوه و گلایه از روزگار و سرزنش خویش و بقول خودش که از زبان کسرایی می‌گوید که “افسوس” که “به روز واقعه” “آن نا به کار خِنگ خِرد نیز لنگ بود”، “تدبیر بسته لب” و نتیجه می‌گیرد که سرنوشت مختوم چون گذشته واقع شد و “از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد”. نتیجه گیری رستم را شاید بتوان به آن موردی مرتبط دانست که جای امّا و اگر بسیار دارد. آیا اشاره شاعر به آن سیاستی که بعضی از نیروهای سیاسی در دوره‌ای پیشه کردند، نیست؟ آیا دورویگان چه افراسیاب قدرتمند و چه کیکاووس وطنی هر دو بر همه چیز اشراف نداشتند؟ رستم با درد و اندوه از خود انتقاد می‌کند: “دستت چو تیغ خدعه فرو آرد” “حتی به راه داد”، “هشدار”، “عاقبت”، “آن تیغ را به قلب تو می‌کارد”. در این چند بند موجز معمایی نهفته است. کدام معما؟ کدام خدعه؟ آیا می‌توان آن را اشاره به نظریه‌ای که می‌گفت “این‌ها تجربه حکومت کردن ندارند و در نهایت حکومت را ما در دست خواهیم گرفت. – نقل به معنی” ندارد؟

و چنین است که رستم با پسر وداع می‌گوید: “شب خوش، که صخره را، طغیان پُر تلاطم سیلاب می‌برد” و در حالی‌که دستان پسر را در دست گرفته با آه و حسرتی که بر لب دارد “گویی که خامشانه فرو می‌رود به چاه؟” چنین بنظر می‌رسد که مرگ سهراب در نگاه رستم مرگ جهانی پهلوانی است. خود او نیز چاهی را که شغاد، برادر تبهکار او در شکارگاه برای او تدارک دیده، پیش‌رو می‌بیند. مرگ سهراب، مرگ رستم نیز هست.

کسرایی با خوانش و خلق چنین صحنه‌ای تراژدیک گویی وداع دو نسل که هر دو درحال انقراض اند را به تصویر می‌کشد و دور جدیدی از چرخهٔ شکست و سیاهی را بیان می‌کند. با مرگ ناگزیر سهراب پسر آن‌هم براثر زخم کاری دشنه پدر و آینده ترسناک فرو رفتن رستم به چاه؛ پرده فرو می‌افتد. امّا سهراب دردمند در خویش فرو می‌رود و این‌بار کسرایی صفحه دیگری از زیبایی شعر خود را در جلو چشمان مخاطب می‌گشاید. سهراب عاشق تمنای دیدار با معشوق خود که تنها مدت کوتاهی او را دیده، دارد. گردآفرید سرکش که “همچو نسیم خیس” “یک دم به جان تفته و سوزان” او وزیده و به نیمه راه گم شده بود. “آیا کسی به دشت، آهوی من ندید؟” واژگانی که کسرایی در توصیف ورود گردآفرید به خیال زار سهراب انتخاب می‌کند، بدرستی شایسته بیان عشق شورانگیز اوست: “چونان گلی سپید”، “به نرمی”، “گردآفرید از زره شب برون خزید”. گردآفرید عشق ناکام‌اشان را چنان توصیف می‌کند که آه سرد از نهاد مخاطب بیرون می‌آید. “دیدار ما، زیاده درین سرگذشت بود”، “بیگاه و پرشتاب” مانند عبور تند “شهاب از بر شهاب” “یا دسته گل بر آب؟” که بجز حسرت چیزی از خود برجا نمی‌گذارد. بگذار مانند چنین شهابی و یا دسته گلی بر آب، چون سایه در این شب فرو شوم و تو را با دلشوره‌هایت همراه عشق خویش، به یزدان به سپارم‌. امّا سهراب نمی‌خواهد خاطره آن عشق، که چون درخشش شهابی سوزان بر جان‌اش نشسته را رها کند، نجوا می‌کند: “ما عشق را اگر نچشیدیم، آن را چو دسته گل”، “بر روی آبهای روان دیدیم”، “وینک که راه وادی خاموشان، در پیش می‌گیرم”، “عاشق می‌میرم”. سهراب به گردآفرید هشدار می‌دهد که “دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست”. هوشیار که زمانه آنگونه که گفته‌اند، برای تو بیکرانه نیست و “هشدار تا سوار شتابان عشق را”، “در هر ردا و جامه به جای آری”، “دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست”.

ادامه دارد

شش

اوج و شکوه آموزنده این منظومه در واقع در پردهٔ پایانی آن ظاهر می‌شود. سهراب که از یادآوری دیدار با گُردآفرید در خیال، نیروی تازه‌ای گرفته است و پس از “یک و دو دم از خویش رفته بود” با حس “آوای بال‌های شگفتی”، برجای می‌نشیند و چشم می‌گشاید و سقف آسمان را نظاره می‌کند، آیا می‌دید، “در چشم یا گمان” که آسمان چون گلی باز می‌شود و “وز سایه روشن دل ابری سیه حکیم”، “دستار بسته خامش و”، “موی و محاسنش”، چون پاره‌های مه، آذین روی سر”. کسرایی ابتدا محیط اطراف را در منظر ابر سیاه نقاشی می‌کند و با چیره دستی ورود حکیم را همانند شکلی از تصویر خدایان یونان باستان و به زبان امروز مانند سکانسی از یک فیلم علمی تخیلی به‌تصویر می‌کشد. حکیم نشسته بر هودجی (کجاوه‌ای) از بال عقابان در حالی که دفترش را در دست دارد و پرچمی از شعله آتش برفراز سرش است از دور نمایان می‌شود و هر لحظه بزرگتر و با شکوه نزدیک می‌شود. مُرغان پَرِ خویش را فرش راه او کرده‌اند. سهراب ژولیده روی و موی، با جامه‌ی چاک خورده، پیچان و پاکشان و خون چکان با دیدن چنین منظری درد‌‌‌اش فروکش می‌کند، دیدار با حکیم، چه موهبتی!! با چنان حرمتی به استقبال او می‌رود و سلام می‌کند که گویی می‌خواهد بر او نماز بَرَد. کسرایی گویا خود به دیدار با معبود خویش فردوسی، با تاریخ می‌رود.گفتگوی سهراب زخم‌خورده با حکیم و پاسخ‌های حکیم به او بنظر این قلم اوج، زیباترین و یا شاید آموزنده‌ترین بخش این غم‌نامه تراژیک است. سهراب بر دفتر گشوده شهنامه ایستاده با چنین گزاره‌ای لب می‌گشاید: “ای پُر خِرد حکیم سخن ساز!”. این گزاره در واقع بیانی از باور عمیق شاعر به جان مایه‌ی وطن‌دوستی و خِردمندی حکیم است. او ادامه می‌دهد:

“با نقطه‌ای ز خون
پایان گذاشتی
آن قصه را که عشق
دیباچه می‌نوشت در آغاز!
پروردیم چه نیک و
رها کردی‌ام
چه زود!
ای گُردآفرین
به نگارش
آیینت این نبود!
در شاهنامه‌ات
ای شهریار داد!
داری به هر سپاه یلانی که می‌زییند
شادان به سالیان
در دفتر بزرگ تو با گردش قلم
بی‌مرگ می‌شود پدرم، پیر پهلوان!
امّا مرا جوان
آری جوان به دست همین مرد می‌کُشی
بدنام کرده رستم دستان به داستان
تهمینه را نشانده به اندوه بیکران”.

سهراب کسرایی از سرنوشت جگرسوز نسل خود، حکیم طوس این گُردآفرین به نگارش را مورد پرسش قرار می‌دهد و شِکوه می‌کند که سرنوشت من آن‌گونه نبود که رسم و آیین تو در نگارش بود. قصه غمبار مرا که عشق شورانگیز تهمینه و رستم دیباچه آن بود این چنین با نقطه‌ای از خون به‌ به پایان بُردی؟ چرا و به چه دلیل مرا و نسل مرا این چنین به نیکویی و برازندگی پروردی و چنین زود و نابهنگام رها کردی!؟ این رسم و آیین تو نبود. ای سرور دادخواهی، در این دفتر سترگ تو در هر سپاهی یلانی به شادی و سرفرازی سالیان دراز زندگی می‌کنند. با گردش قلم تو پدرم، این پیر پهلوان زندگی جاودانه دارد، امّا تو، مرا جوان به دست این مرد می‌کُشی، رستم را بدنام می‌کنی و تهمینه را به ماتم می‌نشانی!! سهراب چون غم‌خنده‌ای بر لب حکیم پیر می‌بیند، کمی آرام می‌گیرد، جرأت کرده، نفسی تازه می‌کند و ادامه می‌دهد: من با صداقت و شور‌ مانند قطره‌ای به سوی دریا می‌آمدم. آرمان من پیوستن به آن بزرگ زنده زایا، این دریای پُر خروش رهایی انسان و گسترش داد بود. غافل از این‌که میان انسان و آرزو و آرمان‌گرایی او راهی است، اگرچه فریبنده و جذاب امّا بسیار پُر خطر و مرگزا. آرمان ما به تخت نشاندن داد و دوستی بود. می‌خواستیم که سر به خدمت تهمتن نهیم تا با کمک او برداریم از میان آیین خودسری و بجای کاخ هر دیوخویی کاخی از داد بنا کنیم تا که مهرپروری و آزادگی آیین پاک ما شود. آرمان ما این بود که دیگر کسی گرسنه نخسبد به خاک ما. می‌گفتیم که جنگ ما پایان جنگ‌هاست، زین پس جهان ما همه عشق است و آشتی، گل به‌جای گلوله و شاخه‌های رُز در تفنگ و خزانه هر سرباز رزمجو باشد. کسرایی گویی شکایت‌نامه نسل خود را بیان و تعریف می‌کند و از زمانه گلایه می‌کند که چرا بر آن‌ها چنین رفت. باور من چنین بود و به اعتبار چنین باوری بود که هر هشداری را چه از سر کین و چه تشویش و خیرخواهی مادرانه، بی پایه تصور می‌کردم. امّا در عین حال کسرایی قبل از شنیدن پاسخ حکیم گویی به سُست بنیان بودن ادعای خود پی می‌برد. حاصل کار پیش روی اوست، بناچار ادامه می‌دهد: “آخر چگونه با تو بگویم من ای حکیم، کاندر میان ابر و مه آسمان ما، گُم؛ گُم بود، ستاره‌ی رخشان رهنما! . . . “، آری بجای همفکری و همدلی، ما آرمانگرایان پُرشور به جان هم افتادیم در حالی که آنان که بحق زیبنده دشمنی بودند، در گوشه‌ای پنهان ما را به نظاره نشسته بودند. او در حالی که شب ظلمانی در حال سلطه افکندن بر جسم و جان‌اش است به گله‌گزاری خود ادامه می‌دهد: “انگار تا که من برسیدم، وارونه شد جهان، ناراستی پدید، پیوندها، نهان!” زمانه بیداد پسر و پدر را در مقابل هم قرار داد. نه پایی در میان و نه دستی پیشگیر. هیچکس از سر مهر و پیوند لب نگشود. چرا آن زمان که رستم تو، ای حکیم خردمند می‌رفت که تا پسر بکُشد و خود نیز از پا درآید، آن زال دانایی که پندهای خردمندانه می‌داد پا درمیانی نکرد؟ سیمرغ رهنمای تو که آشیان بر قاف کوه دارد کجا بود؟ و حالا که دشنه پدر پهلوی مرا شکافته، این کاووس شاه کی باشد که بدون نظر و اراده تو ای حکیم، دارو پنهان کند!؟ کاووس چکاره است؟ این قدرت‌های کلان که در مقابل مرگ ما سکوت کرده‌اند و به من و نسل من که در حال مرگ است، مددی نمی‌رسانند بدسرشتگان کدام آفرینش اند؟ آیا این افراسیاب زمان که من و تو با الهام از آن‌ها با آرزوی برپایی کاخی از داد به جنگ پلیدی رفتیم، با خاموشی و سکوت معنادار خود، هیزم بیار آتش سوختن و نابودی ما نیستند!؟ کسرایی که اکنون و در زمان سرودن این شعر در کشور شوراها زندگی می‌کند گویا با انگشت اتهام به حاکمان کیکاووس صفت آن‌ها نیز اشاره می‌کند. سهراب کسرایی آشفته‌تر از پیش، دستی به روی زخم تهیگاه می‌کشد، درد‌‌‌اش چنان است که شب آه می‌کشد. او با درد و فغان ادامه می‌دهد که نسل من در تمام دوران کوتاه حیات دردناک‌اش دلخوش به پهلوانی رستم بود و به آن می‌بالید. حال در این واپسین دم حیات آرزو می‌کند که ایکاش می‌توانست بر خاک سرد مام وطن و آغوش گرم او بیاساید. دردا و دریغ که عمر شبنم‌گونه من و ما کوتاه و لبریز از درد بود. راستی چقدر خوب می‌بود اگر این روزگار، محنت و فقر را چون نیشتر به دل و جان ما نمی‌خلید!! و یا حداقل بی‌خیال بودیم که این درخت پُر گل و پُربار آرزوهای نیک ما، هر روز نو به نو، میوه‌های رنگین بیشمار عمل نمی‌آورد. حکیم درد من از این است که می‌بینم در کشور تو حتی یک سرگذشت نیست که چنین مانند سرنوشت من غمبار باشد. چرا!؟ این تباهی، جنگ و شکست و بی‌کسی و غم صَله‌ی کدامین گناه است که به جهان پهلوان روا داشتی؟ سهراب با چهره‌ای درهم کشیده، آزرده و دلتنگ با نگاهی پرسان رو به حکیم می‌کند. کسرایی گویی با آزردگی و درد بر کتاب شهنامه و یا تاریخ نیاکان و پیشینیان خود ایستاده است و با ورق زدن هر برگ آن در پی پاسخی است. هر برگ این تاریخ روایتی دارد که کسرایی آن را در هیبت حکیم به تصویر می‌کشد. حکیم نیز گویی در اندیشه پاسخ است که چه و چگونه بیان کند:

“امّا حکیم،
بر پرده سیاهی شب چشم کرده تنگ،
ز اندیشه‌ای به گفتن پاسخ
دارد درنگ
گردنده‌ی نقش‌هاست به پیش نظر، ورا
بر پهنه‌ی خیالش
دریای آتش است
شعله‌ست و دود و اسب و سیاهی
در شعله‌های سرخ و
سوارش سیاوش است
آنگاه، بارگاه
افراسیاب و دشت
تشتِ طلا و خون
سر شهزاده واژگون.
و باز گیر و دار:
اسفندیار و
عاقبت کار
آن سو شغاد و بد کُنش و
دام،
دام شکارگاه
رستم، درون چاه
در انتها، گریختن یزدگردشاه،
. . .
آن شومباره جنگ، شبیخون تازیان
توفان و گِردباد
و آن نامه، اشکنامه‌ی بیداد
زان شوربخت جنگیِ روشن‌بین:
درمانده مرد، رستم فرخزاد
. . . ”

کسرایی برای یافتن پاسخ گویی در خیال رجعتی به تاریخ دارد و این حکیم است که به او پاسخ می‌دهد که این سرزمین بلا دیده چه خونابه‌ها در دل تاریخ خونین خود نهفته دارد. حکیم در پرده سیاه شب از روزن تنگ چشمان که خیره نگاه می‌کند در برگهای با خون نوشته شده تاریخ در بارگاه افراسیاب و دشت و تشتِ طلا و خون و سر واژگون شده شهزاده را می‌بیند و باز عاقبت کارِ اسفندیار و نیز شغاد بدکُنش برادر رستم و دام نهادن او برای گرفتار کردن جهان پهلوان در درون چاه و در انتهای این برگ‌های خونین گریختن یزدگردشاه و آن جنگ شوم و شبیخون تازیان و دو قرن سکوت و توفان و گِردباد و اشک‌نامه بیداد و آن شوربخت جنگی روشن‌بین، درمانده مرد، رستم فرخزاد، که سرش را تازیان از تن جدا کردند و پرپر زنان به درگه و دیوار و سقف شب”. کسرایی نقبی به تاریخ میزند و در خوانش دوباره خود وقایع آن را پس و پیش می‌کند. تاریخ مدون را به پیش از پهلوانی جا به جا می‌کند و پاسخ خود را می‌یابد.

گویی حکیم نیز از این سرنوشت دردناک در عجب است و برای یافتن پاسخی مناسب با “دریغ و دردی بیرون ز هر کلام” در هر برگ و نقشی از کتاب در جستجوی پاسخی به پرسش‌های دلخراش این نسل است. با تأمل لب می‌گشاید و به آرامی سخن آغاز می‌کند:
“آرام باش، ای تو، که با آرزوی تنگدلان تا تارک سلاله رستم برآمدی و نام برکشیدی، آرام باش! آن گاه که کمر همت بستی و به این راه پرمخاطره گام نهادی، شکوه و زاری و افسوس دیگر چرا!؟ ای تو، پرمایه پهلوان مثل یک پهلوان قصه را بپایان برسان، زاری و گلایه از دیگران چرا و برای چه؟ وانگهی، نخوانده و حتی ندیده قصه‌های این گنجینه تاریخ، بی‌شمار برگ و پربار من، یا کشور من، ناآشنا و بدون تجربه از چم و خم و دشواری سیاست و قانون آن، جان شیفته، و با سری پرشور تن بخطر دادی، چرا چنین با تندی از من گله می‌کنی؟ این شِکوه از کشور و شاه و سپاه کدام‌اند که بر زبان می‌رانی؟ این شهنامه‌ی بی‌شمار برگ، این کاخ مردمی که سرنوشت و تاریخ این مردم در آن نهفته است، این نظم دردآور را مورد پرسش قرار می‌دهی؟، چرا نقش و سهم خود را در آن نمی‌بینی؟ من گوینده دانایی هستم. آیینه‌دار، مشاطه‌گر و نشان‌دهنده‌ی تصویر و خلق و خو، سرشت و نهاد، سنت و قاعده و مسلک روزگار‌ام. من خوشه‌چین کِشته دهقانم. چرا به خطا مرا متهم می‌کنی!؟ من هر سخن و سرگذشت را ابتدا در پیشگاه داد محک می‌زنم و عیار آن را پیمانه می‌کنم. تا مغز و هسته و جوهر اصلی هر روایتی را از پوست جدا نکنم، تا آن را با قبول رنج و مشقت از چرخه آسیاب نگذرانم و با نیروی اندیشه هموار نکرده و ورز نیاورده و با حرارت آتش اندیشه عمل نیاورم، از آن به کسی نان نمی‌دهم. ” این جان کلام حکیم و درواقع عصاره‌ی درس تاریخی است که کسرایی و نسل او نخوانده، و شاعر با کنکاش در کارکرد خود و نسل خود به آن می‌رسد. امّا “حدیث مرگ تو انسان پربها، اگرچه نتوانستی خوب بشناسی و بفهمی و درک کنی که من در این همه دفتر درشت، حتی بعنوان نمونه، به آزار یک مورچه روی خاک فرمان نمی‌دهم؟ چرا گله از تاریخ و روزگار می‌کنی؟ نه من نمی‌کُشم! چرخه‌ی ساکت و سنگین مرگ را در تاریخ خون‌بار این سرزمین، دیگر کسان به شیوه و کردارِ گونه‌گون با خود همراه می‌کِشند، تاریخی که من روایت می‌کنم، قصه‌ی داد و مهر و خِرد است. در باغ سرسبز و پُربار من حتی یک برگ بی دلیل از درخت جدا نمی‌شود. تاریخ این سرزمین پُر درخت قانون و قاعده (و یا شاید دیالکتیک) خود را دارد و آرزو و رسم تاریخ من داد و پیروزی بر اهریمن است”.

سهراب کسرایی مکثی می‌کند، زمان تنگ است، گویی سیاهی پلید شب گلوی او و نسل او را گرفته است، “سهراب دارد بسی شتاب”. امّا کنکاش فکری او را پایانی نیست، ناشکیبا در پیچ و تاب مرگ و زندگی است و شتاب دارد. چکش واقعیت بر دیواره‌های افکار او ضربه می‌زند؛ پاسخ را از ضمیر خود با گذری به تاریخ در سطور سروده‌های حکیم در می‌یابد. از زمانی که مهره‌ی پدر را پذیرا شدی و مدعی جهان‌پهلوانی و تلاش برای بهروزی کشور و مردم، و این “یاقوت دانه شهره گیتی را، به بازو بستی، از همان دم باید می‌دانستی درِ بلا را به روی خود گشوده‌ای. راز این فاجعه و فرجام دردناک خویش را باید قبل از هرچیز در همین مهره سرخ آرزوی جهان پهلوان شدن، پی‌جو باشی. آری ای نسل بخون تپیده و جوان مرگ شده! این مهره؛ مهره‌ی عشق مردم دوستی است”. باید می‌دانستی که درِ بلا به‌روی خود گشوده‌ای و این راز سرگذشت دردناک تو است. آری، ای نسل بخون تپیده و جوان مرگ شده! این مهره، مهره مِهر و عشق مردم دوستی است. کسی که در این راه قدم می‌گذارد، نه تنها در مرز و بوم خود، بلکه رسالتی جهانی را پذیرا می‌شود. نباید این وظیفه خطیر به کسی که توان پیش‌بینی و برآورد خطر را ندارد، ناآگاهان و کسان سهل‌آزما و سهل‌پندار و جوانان نوخاسته و یا هر فرد چشم و گوش بسته و تاریخ نخوانده‌ای واگذار شود. این رسالت دشوار مانند دانه‌های دلکش جاودیان است که وقتی آن را درون شعله می‌افکنند، انسان را از خانه و کاشانه می‌کَنَد، آواره می‌کُند و در چشم بهم زدنی با بسیار مردمانی چه با مهر و چه از سر کینه‌های ناشناخته پیوند می‌زند. این راه خطرخیز و این رسالت در طول زمان آرام و بی‌صدا زربفتِ عمر و خوشی زندگی تو را می‌جود و پاره می‌کند. قبول این رسالت و عنصر آگاهی چراغی رخشنده است که “هر پلیدی و هر پستی، نادانی و ندانی و بیداد و بیم را در جلو چشمان تو عریان و به تصویر می‌کشد. آتش به جان‌ات می‌افکند و چشم بصیرت تو بر درد روزگار بیدار می‌کند” به راهی تو را می‌کشاند که “به کار برخیزی، با اردوی ستم، تا پای جان بمانی و بستیزی” اگرچه جسم و جان تو در راه خدمت به کشور و مردم‌ات میگذاری، امّا جهان پیش روی تو لشکر به صف می‌کند و اینک تو هدف هر تیر بلا هستی. می‌زنی و می‌خوری و چنان درد و زجری را به تو تحمیل خواهد کرد که از مرگ جانکاه‌تر است. لشکر بیداد با تو چنان می‌کند که گوهر وجود‌ت را به ستوه آورده و اراده‌ات را بشکند؛ که تا ره رها کنی و عافیت اندیشی پیشه. اعتماد‌بنفس و باورمندی به پاکی اندیشه و “ایمان به راه مان” و شور و اشتیاق به تنهایی برای این وظیفه سترگ کفایت نمی‌کند. در چنین کشاکش عذاب و کنکاشی است که کسرایی به شاه مهره‌ی پاسخ می‌رسد؛ باوری که شاید نسل او از رسیدن به آن غافل مانده بود:

“شادان کسی که در دل ظلمت سرای جهل
در سوز خود به نور خِرد یافت دسترس”

آری شادا کسی که در “ظلمت سرای جهل” با سوختن و کنکاش و پیگیری به نور خجسته خِرد اندیشه را آذین کند. این مهره و آوازه و ادعای جهان پهلوانی نشان همه چیز را در خود نهفته دارد. نشان از آوازه‌ی حسادت و ترس برانگیز تهمتن جهان پهلوان. همین انگیزه و آوازه بود که به عشق تُند و سرکش تهمینه رنگ حماسی داد. همین انگیزه و سودای رهایی انسان بود که با بال آرزو تو را به “بلند جای” تاریخ رساند و آوازه‌ات را به گوش همگان رساند. خاموش باش! همین شور و اشتیاق مردم دوستی بود که در آن هنگامه بیداد در جان‌‌ات خلید که امروز تو را چنین “خونینه تن” به این دفتر شعر من که روایت تاریخ خونین وطن تو است، کشانده. شب به انتها می‌رسد و خیمه و بساط خود برمی‌چیند. شاعر مخاطب را در لحظه لحظه‌ی تراژدی با خود همراه می‌کند. سهراب نفس‌های آخر را می‌کشد، در خط افق روز در تدارک جایگزینی شب است. سهراب رفتنی است، امّا قصه‌ی تلخ حکیم که روایت تاریخ است پایان نیافته. ناگفته‌ها به ضمیر نیشتر خورده شاعر در راه است. “بس حرف‌ها که هست”. شاعر نسل خود، چکش ندامت بر وجدان بیدار شده را احساس می‌کند:

“شرمنده آن که پُشت به یار و دیار خویش
با صد بهانه روی به بیگانه می‌کند”
آری این عملی نکوهیده است و در این سرای ره به جایی نمی‌برد.
“فرخنده آن که بی کژی و کاستی به جان
در کار می‌رود
پیروزی و شکست‌اش
بیرون ز گفتار ماست
فرخنده آن که راه به هنجار می‌رود”.

خوشا به حال آن که از سر صدق و با اصول درست پا در راه می‌نهد، گرچه پیش‌بینی پیروزی و شکست او از توان ما خارج است. زنهار که دل بستن به کیکاووس‌های زمانه ره به جایی نمی‌برد. آری سهراب، ای نسل خونین تن و بخون درغلطیده، می‌توان که خواهان و مشتاق چنین راهی بود، و به سالیان بیرون ز ورطه‌های همه مرگبار جستجو و کنکاش ماند، امّا بیاد داشته باش که نمی‌توان:

“بی غرقگی در آب
دریا شناس گشت و گُهر از صدف ربود”.

آری سهراب، ای زخمی تاریکی جهل خود، کاووس شاه را نوشدارو در گنج‌خانه هست، امّا نه از برای شفای زخم‌های تو. این عطش و تشنگی تو نه از نبودن آب، که آب در زیر پای توست. این پند مرا گوش کن که:

“از من شنو که روشنیِ جان دوای توست،
در سنگلاخ چشمه دانایی،”
سهراب
جای توست!

کسرایی در این بخش از غم‌نامه خود از حکیم که استاد ایجاز و اشاره در نوشتن است و دفتر سترگ خود را در زمان سلطه سلطان محمود غزنوی جبار مردم‌کُش با بهره‌گیری از زبان ایجاز سروده است، این شکل گویش را به عاریت می‌گیرد. حکیم راز سربسته‌ای از تاریخ را برای نسل کسرایی بازگشایی می‌کند؛ که شاید شاه کلید این تراژدی جانسوز است. بدون تکیه بر خِرد خود و شناخت مستقل و گذر از “سنگلاخ چشمه دانی”، نمی‌توان “دریا شناس گشت و گهر از صدف رُبود”. گام نهادن در این راه رسیدن به شیفتگی بهروزی مردم، “این مهره شگرف”، خود “معجون مرگ دارو و جان داروست”. “میرایی و شکفتگی جاودان در اوست”.

آری
“زهر است، زهر، باده لعلش
جز عاشقان پیاله نگیرند از این شراب
بیگاه می‌کُشد
تا هر پگاه بَر کِشدت همچو آفتاب!”

از کیکاووس که در هر لحظه از حیات بفکر منافع خود است، چه انتظاری داری؟ زال خردمند از نبرد تو که در سرزمین بیگانه بوده‌ای خبر ندارد. سیمرغ برای علاج کدامین درد تو “آتش نهد به پَر؟” چرا بیهوده از این و آن گلایه می‌کنی!! کارکرد هر کسی را پایانی ناگزیر است. به کار خود بنگر. پایان تلخ زندگی تو و نسل تو حاصل کار خود توست.
امّا پیام نهایی را شاعر از زبان حکیم بسیار خردمندانه و خیرخواهانه به این نسل زخم خورده می‌دهد؛ که ای جاودان جوان، ای که می‌روی تا زخم تهیگاه خویش را، به هر آن که خنجری به دست دارد بنمایی، تو که می‌روی که زخم خود را به کسانی که از سیاهی شب ستم به ستوه آمده‌اند، بر آن کسان که بی‌خبر از چند و چون کار بازوی خود را مزین به “مهره سرخ” کرده‌اند، زخم کشنده تهیگاه خویش نشان بده که:

“تا عاشقان مباد کزین پس خطا روند
با این چراغ سرخ به ره آشنا روند
سهراب خون تو
همراه خون سیاووش
اسفندیار و رستم و بسیار چهره‌ها،
ـ گمنام  یا به نام ـ
از هر فراز در شط شهنامه ریخته است . . . ”

آری، اگرچه تو می‌روی، امّا بیاد داشته باش که این رود پُر خروش تاریخ این سرزمین دیریست که طوق از زمانه بدخو گسسته است. عزم رهایی دارد. این رود پُر خروشِ خون می‌رود تا دشت‌های سوخته را بارور کند. دل قوی دار، خون جوش می‌زند و علیرغم درد و افسوس آن گُل گُل ز خاک خاطره حافظه تاریخی مردم می‌روید و آنگاه اگر دست پُرتوان و رهبریِ خِردمندانه عطری از باغ خاطره را به میدان آورد، چهره آرزو دیگر این‌گونه ناتمام، اندوهناک و غمگین، در نظر و قضاوت هر نگاه نخواهد ماند. با این راز زیبا و امید بخش است که هنر شکوهمند کسرایی تصویر زیبای دیگری را در قالب واژگان در جلو چشمان مخاطب بنمایش در‌می‌آورد. امید کسرایی و نسل او در پایان یافتن شب و بالا آمدن “بحر سپیده دم” با قامت “موجی ز نور که بر افق تیره” کشیده می‌شود، ظاهر می‌گردد. و این زمزمه تاریخ خون‌بار میهن است که “نجوا کنان” از اندیشه حکیم که می‌اندیشد در شعر کسرایی می‌تراود، آری:

“بر دفتری چنان
جنگیده ام بسی،
نه به شمشیر،
با قلم
هر واژه‌ای بُراده جان بود
جان سوده‌ام به کار
گفتم، هر آنچه بود با خردِ روز سازگار”.
بدورد تلخ من،
با تهمتن به چاه،
پایانِ یکه خواهی و پیروز پروری؛
بدرود با هزاره افسانه‌وار بود
پایانِ ناگزیر،
سرآغاز؛
بر دفتر گشوده این روزگار بود”.

کسرایی پیام می‌دهد که با مرگ و گرفتار شدن تهمتن به چاه، پایان آرمان‌گرایی و قهرمان پروری بود و بدرود گفتن با روایت‌ها و قهرمانی‌های افسانه‌وار، که این پایانی ناگزیر بود و سرآغازی دیگر “بر دفتر گشوده این روزگار بود”.

کسرایی پا پس نمی‌گذارد. شاعر مصلوب اگرچه با سرودن این سطور از شعر خود مورد غضب یاران و همراهان و بخشی از دوستداران واقع می‌شود، امّا جان شیفته‌اش سودای دیگری دارد. امید و ایمان بی‌پایان او که از جان‌اش مایه می‌گیرد به نسل درحال برآمدن با سپیده صبح دم است. او با الهام از اندیشه و نوع نگاه حکیم طوس رو به سهراب ندا و پیام می‌دهد که از دریچه صبحدم دمی بر آن‌چه که بر بحر روان است نظاره کن و بنگر آن سفیه جاودانه‌ی سرگردان رهایی و آزادی را با بار سنگین مهره‌هایی را که به امانت به او سپرده‌اند، “بگشاده بادبان بر روی آب‌های جهان در حرکت است”. “گر نیک، اگر که بد، گر دل‌شکن، اگر که دل‌آرا است، گهواره شما، پیشینه شما، غمنامه و سرود ستمنامه شما، زرنامه خِرد، عطشِ داد، عطرِ عشق؛”، هر آن‌چه که هست، “شهنامه شما و نَسَبنامه‌ی شماست”. تاریخ شماست. کسرایی در پیام خود شک ندارد، که این سفینه‌ی جاودانه‌ی سرگردان، خوش سیر می‌کند، “بر شهرهای دیده و دل‌‌های بی‌شمار، باشد که عاقبت، در ساحل سلامت، صاحبدلان بر او بگشایند بندری، تا بار خود فرونهد آنجا کند قرار!”
کسرایی از کنکاش و بازنگری خود دلشاد است. بقول بی‌بی کسرایی پیام‌اش را به نسل آینده گفته است. سهراب، اشک شوق در چشم و لبخند شادی بر لب با آرامش وجدان آرام بازوبند یا همان باور به آرمان جهان‌پهلوانی خود را در چنگ می‌فشارد:

“آرام،
می‌نشیند،
می‌لغزد،
می‌خسبد؛
بر پهنهٔ کتاب
چون سایه‌ای سبک،
قویی به روی آب”.

کسرایی با این بازنگری، به نتیجه‌ای که مطلوب وجدان‌اش است رسیده است. نسل او اگرچه در پیرانه‌سری است، اما پیام خود را به رهروان آرمان سعادت انسانی رسانده است و به این ترتیب برای شاعر زمانه‌ای نو، گفتمانی دگر عاری از اندیشه‌های خود محور پهلوانی فرا رسیده است و نوید آن را به آیندگان بعد از خود داده است. نسل سهراب بر پهنه‌ی کتاب تاریخ می‌خُسبد. امّا حکیم، این راوی حدیث تاریخ در حالی‌که اشک افسوس در نگاه‌اش است، نسل کسرایی را “آن چنان که یکی طفل خفته را”، “بردارد از زمین و در آغوش بفشرد”، در حالی که از چشم خونبار او شبنم سرخی بر برگ‌ها می‌چکد، دفتر را می‌بندد. برای شاعر نسل او و غمنامه دلخراش سهراب‌های زمان به تاریخ پیوسته است. با رسالت تأسف‌بار و شبنم خونین چشمان خود وداع می‌کند، اگرچه حرمت آن را در دل دارد.
روز بالا آمده است، بر دشت می‌رود، اسبی خمیده گردن، لخت و بی‌لگام، و خورشید سرخ فام، همچو مهره‌ای نشسته به بازوی آسمان.

نگاهی به این منظومه‌ی، اگرچه سراسر غم و افسوس، برای من پیامی با خود داشت. پیامی که به برداشت من هنوز بسیاری از هم نسلان کسرایی آن را باور ندارند، و شاید همین خود علت سکوت معنادار این دوستداران دیروز کسرایی باشد. نسلی که با آرش او به شور آمد. همین نسل امروز و در زمانه‌ای که نسل نوینی از خاکستر گداخته نسل او سر برآورده است، در روز پنجم اسفند، روز تولد و همچنین نونزدهم بهمن سالروز درگذشت او سکوت کردند. استنباط من این است که اگرچه سیاوش کسرایی توسط دوستان و رفقای خود در سال‌های واپسین عمرش مصلوب شد، امّا با “مهره سرخ” تولّدی دیگر یافت و بدون شک پیام این منظومه را نسل امروز با درک و دریافت خود با جان و خِرد در خواهند یافت و همچون “آرش کمانگیر” از آن پاسداری خواهند کرد.

پانزده خرداد ۱۴۰۱
پنج ژوئن ۲۰۲۲
گوتنبرگ

در گردآوری این نوشتار از منابع زیر استفاده آزاد کرده‌ام:

۱ـ مجموعه اشعار سیاوش کسرایی، مؤسسه انتشارات نگاه.
۲ـ جلوه‌های رمانتیسم در شعر سیاوش کسرایی، حسین اتحادی. نشریه زیبایی شناسی ادبی.
۳ـ آرش تا سهراب.
۴ـ سیاوش کسرایی چگونه از حماسه آرش به اندوه سهراب رسید؟.
شادی معرفتی / نویسنده نشریه.
۵ـ آیین زروانی، از ویکی‌پدیا – دانشنامه آزاد.
۶ـ بررسی منظومه آرش کمانگیر اثر سیاوش کسرایی از دیدگاه نقشگرایی (فرانقش متنی) دکتر حسین رضویان استادیار- عضو هیأت علمی دانشگاه سمنان اعظم میرزایی کارشناس ارشد زبانشناسی همگانی- دانشگاه سمنان.
۷ـ پژوهش‌نامه فرهنگ و ادب.
بن‌مایه‌های تفکر و فلسفه زروانی در شاهنامه فردوسی، معصومه کریمیان.
۸ـ تحليل اسطوره‌ها در اشعار سياوش كسرايی. – بررسي انواع، كاركردها و زمينه‌هاي باززایی و خلق اسطوره‌ها در در دو مجموعه «آرش كمانگير» و «خون سياوش» – حسين حسن‌پور آلاشتی، دانشيار زبان و ادبيات فارسی دانشگاه مازندران. مراد اسماعيلی، دانشجوی دكتری زبان و ادبیات فارسی.
۹ـ تحليل روايت اسطورهای منظومه آرش كمانگير، دكتر فريده داودی مقدم استاديار زبان و ادبيات فارسی دانشگاه شاهد.
۱۰ـ قانون اشا، ویکی پدیا دانشنامه آزاد.
۱۱ـ حکایت مردی که نه می‌گفت. سیاوش رضازاده.
۱۲ـ سیاوش کسرائی و صلیبی که خود بر دوش نهاد. ابوالفضل محققی.
۱۳ـ سیمای زن در شعر سیاوش کسرایی/ مهدی عاطف‌راد.
۱۴ـ شیفتگان ناشناخت\سیاوش کسرایی. دوفصلنامة علمی ـ پژوهشی مطالعات زبانی و بالغی.
۱۵ـ تصویرسازی با عاطفه اندوه و حسرت در اشعار سیاوش کسرایی. ه. عبداللهی.
۱۶ـ در دفاع از پدر. متنی که از سوی مانلی کسرایی فرزند سیاوش کسرایی در دفاع از اتهاماتی که به پدر ایشان وارد شده است برای برگه‌ی چپکش به جهت انتشار عمومی فرستاده شده است.

برچسب ها :

ناموجود