چهل سال پس از پایان رویای آزادی

:مقاله بهمن نیرومند، نویسنده و روزنامهنگار ایرانی ساکن برلین با عنوان «آیتالله بازمیگردد» در شماره اول فوریه روزنامه آلمانی دیسایت (Die Zeit) منتشر شده است. جواد طالعی این مقاله را برای دویچه وله فارسی ترجمه کرده است.
***
همه چیز از پاریس آغاز شد. به خواست شاه ایران، دیکتاتور عراق صدام حسین، آیتالله خمینی را از تبعید در این کشور بیرون راند. کویت از ورود او جلوگیری کرد، پائیز ۱۹۷۸ بود که خمینی تصمیم گرفت به پاریس برود. این تصمیم که درست در مرکز جهان غرب خیمه بزند، آن هم در شهری که از دید اسلام افراطی به عنوان مرکز گناه و کفر شناخته میشد، در آغاز از سوی هواداران او اشتباه تلقی شد، اما به زودی روشن شد که این زیرکانهترین تصمیمی بود که خمینی میتوانست اتخاذ کند.
این روحانی که ۱۵ سال در عراق زیسته بود، پیر مردی اخمو که در برابر شاه «کافر» ایستادگی کرده و در تبعید همچنان برای یک حکومت اسلامی تبلیغ میکرد و به نظر میرسید در افکار عمومی به فراموشی سپرده شده باشد، اکنون ناگهان در حلقه روزنامهنگاران سراسر جهان و در پرتو نور دوربینها قرار گرفت. کسی که به هشتاد سالگی نزدیک میشد ناگهان احساس تولدی نو کرد.
در زیر یک درخت سیب در باغ خانهای در نوفل لوشاتو در حوالی پاریس آیتالله روی یک فرش ایرانی و در برابر صدها جوانی که در برابرش زانو زده بودند، نشست و برنامههای خود را اعلام کرد: «وقت عدالت خدا برای شاه رسیده است. این شیطان کوچک نشسته بر تخت طاووس تنها گناه و بدبختی برای کشور ما آورده، مثل زالو، خون جوانان ما را مکیده و خود و خانوادهاش را پروار کرده است. برای او هیچ بخششی وجود ندارد. من آمدهام که به همه دنیا اعلام کنم، ما میلیونها روح بیگناه را آزاد خواهیم کرد. تمام تحقیرشدگان، بردگان، غارتشدگان و گرسنگان سرانجام به آزادی خواهند رسید.»
فریاد آزادیخواهی در جامعه ایران تازه نبود. انقلاب مشروطیت در سال ۱۹۰۶ کوشید خودکامگی آسیائی حاکم و ساختارهای فئودالیستی آن را سرانجام در هم بشکند و به سوی مدرنیته خیز بردارد. این انقلاب شکست خورد زیرا طبقه متوسط در ایران هنوز ضعیف و مخالفان آن، روحانیت محافظهکار و خاندان سلطنتی همراه با مالکان بزرگ، به شدت قوی بودند. وزیر جنگ آن زمان رضاخان که خود تاج سلطنت را بر سر نهاده بود، بعد مثل کمال آتاتورک در ترکیه، پیشبرد اقتدارگرایانه نوسازی اقتصادی را شخصا به دست گرفت.
دومین تلاش (برای آزادی) پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد. در آن زمان طبقه متوسط تقویت شده از طریق صنعتی شدن کشور تحت رهبری محمد مصدق لیبرال دموکرات برای مدتی کوتاه به قدرت رسید. مصدق در سال ۱۹۵۱ با کمک جبهه ملی مرکب از سازمانها دموکراتیک و ملیگرا توانست دولت را در اختیار بگیرد. او به رغم تحریمهای اقتصادی شدید، نفت را ملی کرد و بریتانیائیها را که از زمان جنگ جهانی اول ایران را مستعمره خود میدانستند، از کشور بیرون راند. اکنون سرانجام شانس ادامه پیشبرد روند دموکراسی کامل حاصل شده بود.
اما بریتانیائیها با همکاری ایالات متحده آمریکا این شانس را از بین بردند. این دو کشور در سال ۱۹۵۳ یک کودتا را سازماندهی و مصدق را برکنار کردند و محمدرضا شاه پهلوی فرزند رضا شاه را، که از کشور گریخته بود بازگرداندند و از او یک دیکتاتور ساختند.
این کودتا، زخمهای عمیقی برجای نهاد که تا امروز هم بهبود نیافته است. زیرا بدون این کودتا، نه دیکتاتوری ۲۵ ساله رژیم شاه و نه سلطه اسلامگرایان که از سال ۱۹۷۹ در ایران حکومت میکنند به وجود میآمد.
پس از به کرسی نشاندن شاه، قدرت در دست اقلیتی متمرکز شد که غربی کردن کشور را هدف خود قرار داده بود. این اقلیت بیفرهنگترین گروهی را تشکیل میداد که تا آن زمان پیرامون دربار جمع شده بود، زیرا نه فرهنگ ایرانی را به درستی میشناخت و نه فرهنگ غربی را. این گروه هیچ اصالتی نداشت. این نخبگان نزدیک به قدرت که به یمن افزایش بهای نفت شبانه از زمینداران بزرگ و کاسبان بازاری به سرمایهداران بزرگی تبدیل شده بودند، رفتارشان به روستائیانی شباهت داشت که برای نخستین بار به دیدار یک شهر بزرگ میروند.
این (طبقه نوظهور) که کاملا غیرمولد و تا حد اعتیاد مصرفگرا و وابسته به غرب بود، روش زندگی خود را بر اساس الگوهای غربی بدون ارزشهای غربی شکل میداد و با کمک پلیس مخفی که از جانب آمریکا و اسرائیل سازماندهی شده بود، و یک ارتش ۴۰۰ هزار نفره مجهز به مدرنترین تسلیحات و تجهیزات، اعمال قدرت میکرد. برای سالها، آرامش گورستانی بر کشور سلطه داشت. حاکم تخت طاووس موفق شده بود هر انتقادی را در نطفه خفه کند. تنها اپوزیسیونی که هنوز میتوانست ابراز وجود کند، در خارج از کشور بود.
من نیز به آن (اپوزیسیون) تعلق داشتم و در برلن غربی زندگی میکردم. ما به عنوان مخالفان خارج از کشور به دنبال این هدف بودیم که افکار عمومی جهانی را نسبت به وضعیت واقعی ایران آگاه و یک اپوزیسیون داخلی را تقویت کنیم. سالها بود که من تقریبا هر شب خواب بازگشت به ایران را میدیدم. اما چنین چشماندازی بسیار بعید به نظر میرسید. هیچکس به صورت جدی به یک تحول و یک انقلاب باور نداشت.
در میانه دهه هفتاد نخستین مقاومت سربرکشید. دو سازمان زیرزمینی فدائیان خلق و مجاهدین خلق عملیات مسلحانه خود را آغاز کردند که در ابتدا پژواک چندانی نداشت، اما در اوت سال ۱۹۹۷ در یک تظاهرات بزرگ بازاریان تهران برای اولین بار فریاد «مرگ بر شاه» شنیده شد.
ناگهان، در میان سکوت ناامیدکننده ناآرامی آغاز شد. در اعتراضاتی که هفتهها و ماههای بعد ادامه یافتند، مسئله دیگر نه تنها بر سر آزادی و مشارکت سیاسی بود، که بیش از همه وابستگان به طبقه متوسط قویشده خواستار آن بودند، بلکه به هویت ملی نیز مربوط میشد. تحکیم یک شبهفرهنگ وارداتی اروپائی- آمریکائی به یک ازخودبیگانگی منتهی شده بود که هویت ایرانی را تهدید به نابودی کامل میکرد. ثروتمندان حاکم که از واقعیات سرزمینی که بر آن سلطه داشتند بسیار دور شده بودند و در رویاهای طلائی و پر زرق و برق خودشان سیر میکردند. قیام مردم در عینحال علیه این جهانبینی و این فرهنگ بدلی هم بود. زمانی که ناآرامیها گسترش یافت و شاه در یک سخنرانی تلویزیونی توضیح داد که پیام انقلاب را شنیده است، بسیار دیر شده بود.
در آغاز سال ۱۹۷۸ اسلامگرایان به ندرت نقشی ایفا میکردند. بیشتر کنشگران سیاسی به طبقه متوسط تعلق داشتند. فقرا، یعنی ساکنان حلبیآبادها و بخشی از روستائیان هنوز نقشی نداشتند.
روز هفتم ژانویه ۱۹۷۸ اتفاقی افتاد که صحنه را کاملا تغییر داد: در روزنامه اطلاعات به طور غیرمنتظره یک مقاله توهینآمیز درباره خمینی که در آن زمان هنوز در تبعید عراق به سر میبرد، منتشر شد. این که سرنخ این مقاله در دست چه کسی بود، هنوز هم روشن نیست. بلافاصله پس از آن در شهر زیارتی قم دهها هزار تن به خیابان ریختند و خواستار پس گرفتن توهینهائی شدند که برای آنها به معنای حمله به روحانیت و اسلام نیز بود. تظاهرکنندگان با خشونت سرکوب و عدهای کشته و زخمی شدند.
بعد از این حادثه رفته رفته، شعار حکومت اسلامی اوج گرفت. در شرایطی که مردم بدیلی برای رژیم شاه نمیشناختند، – چپها خواب سوسیالیسم را میدیدند و بورژواها خواب نوعی جامعه لیبرال را، اسلامگرایان برای حکومتی اسلامی مبارزه میکردند که خمینی ویژگیها و زیرساختهای آن را سالها پیش در یک کتاب شرح داده بود. یک امتیاز میدانی دیگر اسلامگرایان این بود که آنها برخلاف طبقات متوسط که احزاب، اتحادیهها و انجمنهاشان ممنوع بود، در سراسر کشور در شهر و روستا از طریق روحانیونی که مورد اعتماد مردم بودند، با میلیونها تن تماس مستقیم داشتند.
تقریبا هریک از آنان نقش یک بسیجکننده را به عهده گرفتند. مسجدها که هیچ سرباز یا مامور پلیسی جرات ورود به آنها را نداشت، به مراکز عملیاتی تبدیل شدند که میلیونها مومن را شبیه اعضای حزب فعال کردند. آنها، مسلح به ایدئولوژی اسلامی و آمادگی شیعی برای شهادت به خیابانها فرستاده شدند. علیه این نیرو ارتش شاه ناتوان بود. قدرت او در خود فروریخت.
خمینی به رهبر انقلاب تبدیل شد. از طریق مهاجرت به پاریس او توجه جهانی و یک تحرک حیرتآور را برای جنبش کسب کرد. سرانجام نمایندگان اقشار میانی و چپها هم این نقش او را پذیرفتند. تسلیم لائیکهای ایرانی، دموکراتها، لیبرالها در عینحال تسلیم در برابر تاریخ هم بود. زیرا در برنامه تاریخ نه یک حکومت اسلامی، بلکه ادامه راهی وجود داشت که مصدق در سال ۱۹۵۱ در جهت تحقق یک جامعه دموکراتیک آغاز کرده بود.
رژیم خمینی در عین وجود ماهیت مشترک قطب مقابل رژیم شاه بود. در حالی که شاه نجات خود را در لندن و نیویورک میجست، خمینی رویای مکه و مدینه را در سر میپروراند. او به دورانی تاریک و سپری شده تعلق داشت. شاه دوران کودکی و جوانی خود را در مدارس شبانه روزی سویس گذرانده بود، خمینی در مکتب خانههای خمین و حوزه علمیه شهر مقدس قم. شاه نماینده یک اقلیت ممتاز بود، خمینی مرد تودهها.
آخرین مرحله انقلاب
صحنهسازی زیرکانه و مصمم بودن آیتالله خمینی برای او جربزه و محبوبیت زیادی میآفرید و تصویری که او از آینده ترسیم میکرد، منتقدان را وادار به سکوت کرده بود. او قول لغو سانسور، آزادی بیقید و شرط بیان عقیده، انحلال پلس مخفی را میداد. این روحانی شیعه آزادی عقیده را وعده میداد و همان آیتاللهی که ۱۵ سال پیشتر از جمله به خاطر این که شاه حق شرکت در انتخابات را به زنان داده بود علیه او سر به شورش برداشته بود، حالا میگفت که زنان میتوانند در همه خدمات عمومی، حتی پست ریاست جمهوری را هم کسب کنند. او تضمین میکرد که تمام نابرابریهای موجود میان زنان و مردان از بین خواهد رفت. او به مردم بهشت را در روی زمین وعده میداد. بهشتی که تبدیل به دوزخ شد.
آنطور که از اسناد به تازگی منتشر شده بر میآید، هنگام اقامت خمینی در فرانسه، مذاکراتی میان او و نمایندگان آمریکا صورت گرفت. بر اساس این مذاکرات خمینی مناسبات خوبی را با آمریکا وعده داده بود، مشروط به آن که واشنگتن کاری کند که ارتش ایران در جریان انتقال قدرت بیطرف باقی بماند. آمریکائیها سقوط شاه را پذیرفتند و با پیروی از ایده برژینسکی مشاور امنیتی کارتر مبنی بر ایجاد یک کمربند سبز گرداگرد اتحاد شوروی، با پیشنهاد خمینی موافقت و طبق آن عمل کردند. ولی خمینی نه.
من از قیام تودهها چنان خوشحال بودم که مانند بسیاری دیگر از دوستانم زیانهای یک حکومت اسلامی را نمیدیدم یا نمیخواستم ببینم. ما، مخالفان خارج از کشور توافق داشتیم که بسیج تودههای مردم بدون خمینی امکانپذیر نیست. این اتفاق نظر وجود داشت که در پی سرنگونی شاه ما به سرعت از خمینی عبور خواهیم کرد. خاصه این که خمینی بارها تاکید کرده بود که نه خود او و نه هیچ روحانی دیگری در حکومت شرکت نخواهد کرد.
گزارشهائی که از ایران میرسید، مرا هر روز بیشتر به شوق میآورد. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. باید آخرین مرحله انقلاب را تجربه میکردم. در فرودگاه فرانکفورت روزنامهنگاران از موضع من پرسیدند. من با هیجان انقلابی گفتم که رژیم شاه به پایان خود رسیده و «پیروزی ما» نزدیک است. آنجا میلونها مرد ریشو و زن محجبه در خیابانها گردهم آمده بودند و با دستهای رو به بالا و مشتهای گره کرده فریاد میزدند که حاضرند برای خمینی جان خود را فدا کنند و من از پیروزی ما صحبت میکردم.
با این همه نخستین ماههای پس از بازگشت من به کشورم جزو خوشبختترین ماههای زندگی من هستند. آن همه انسانهای شادمان و آماده کمک را من هرگز دیگر تجربه نکردم. این که من میتوانستم بدون ترس از تعقیب در کشور خودم رفت و آمد داشته باشم، برای من مثل یک رویا بود. هرگز نمیتوانستم تصور کنم که یک سال بعد مجبور به مخفی شدن و سرانجام ترک مجدد وطنم شوم.
روز ۱۶ فوریه سال ۱۹۷۹ شاه کشور را ترک کرد. دو هفته بعد روز اول فوریه دورانی تازه آغاز شد. فرستاده خدا، مرد برگزیده، و فرشته نجات پابرهنگان و تهیدستان، رهبر انقلاب به کشور بازگشت. میلیونها انسان در مسیر ۵۰ کیلومتری گورستان بهشت زهرا جمع شدند، جائی که او نخستین سخنرانی خود را ایراد کرد. هرجا ظاهر میشد، فریاد «روح منی خمینی» به آسمان میرسید.
هیچکس جز خمینی این شانس را نداشت که یک کشور دموکراتیک را بسازد، اما هدف او اسلامیزه کردن تمام عیار بود. هدفی که در جامعه به شدت سکولار شده ایران به راحتی قابل دسترسی نبود. هرچه بیشتر روشن میشد که آیتالله چه چیزی در اندیشه دارد، و هرچه بیشتر آشکار میشد که او در پاریس مردم را فریب داده است، مقاومت بیشتر رشد میکرد. حتی کار به درگیریهای مسلحانه هم کشید. در نهایت جنگی که دیکتاتور عراق، صدام حسین، در ۱۲ سپتامبر سال ۱۹۸۰ با پشتیبانی آمریکا و سایر قدرتهای غربی آغاز کرد، سرنوشت کشور را تعیین کرد.
او (خمینی) حمله صدام را «هدیه الهی» نامید. جنگ برای سلطه ترور وجاهت قانونی ایجاد کرد، او (خمینی) مردم را برای دفاع از میهن بسیج کرد و ایدئولوژی شهادت اسلامگرایان و نفرت علیه غرب را گسترش داد. در تمام کشور شعار «جنگ، جنگ تا پیروزی» میپیچید.
رویای یک جامعه آزاد و دموکراتیک به پایان رسیده بود. من بیش از سی سال است که بار دیگر در تبعید زندگی میکنم، چشم به راه و امیدوار به تلاشی دیگر.
منبع: دویچه وله فارسی / ویژهنامه چهل سالگی انقلاب