اخبارجامعه

دو چهره خاص: چرا انقلاب شد؟ (آسیب شناسی سلطنت محمدرضا شاه پهلوی)

رحیم اکبری  :مقدمه: محمد رضا شاه پهلوی در دوران سلطنت خود با چهار بحران مهم روبرو شده بود:

  1. بحران آغاز سلطنت
  2. بحران دکتر مصدق
  3. بحران دکتر امینی- آیت الله خمینی
  4. بحران   انقلاب بهمن 

در واقع شاه در هر دهه از سلطنت خویش با یک بحران بزرگ روبرو میشود تا سرانجام در آخرین بحران در سال ۵۷ در جریان انقلاب اسلامی شکست خورده و کشور را ترک میکند و مبارزه را به یک  رهبر مذهبی تبعید شده واگذار می کند و آنهم در شرایطی که :

  • ایران بالا ترین رشد اقتصادی خود را در دهه چهل گذرانده و کشور در مسیر توسعه بی سابقه اقتصادی و اجتماعی قرار گرفته است.
  • با افزایش بی سابقه قیمت نفت در سال ۵۲ بیکباره در آمد کشور افزایش نجومی پیدا میکند و نه

تنهابودجه مالی برای اجرای برنامه های بلند پروازانه شاه فراهم میشود بلکه شروع به سرمایه گذاری در شرکت ها وکارتل های بزر گ غربی در آلمان و انگلیس نموده و سیل کمک های مالی به کشورهای دوست خود از جمله مصر و اسپانیا  سرازیر میشود.

  • ارتش ایران به پنجمین ارتش قدرتمند جهان تبدیل شده و ایران نه تنهادر نقش “ژاندارم منطقه” امنیت خلیج فارس را بعهده گرفته  بلکه دست به ماموریت های برون مرزی از جمله سرکوبی شورش چپ گرایان ظفار در کشور عمان برای دفاع از سلطان قابوس میزند.
  • در حوزه امنیت داخلی شاه همه نیروهای اپوزیسیون خود را به شدت سرکوب کرده است.

و آنقدر در تحکیم  سلطنت مطلقه فردی پیشرفته است که حتی دیگر نیازی به  سیستم دو حزبی را در کشور  نمی بیند و نظام سلطنت خودرا تک حزبی می کند.

اگر همه مولفه های بالا بدقت بررسی و آنالیز شوند بطور طبیعی اولین پرسش برای هر کسی این خواهد بود که چگونه شد که شاه در اوج قدرت و با آن سرعت سقوط کرد ؟

آن میلیونها تظاهر کننده ای که به خیابانها می ریزند و میتوانند در کمتر از دو سال چنان نظام قدرتمند  را مستاصل کرده و ساواک وارتش قدرتمند شاه را فشل سازند از کجا آمدند؟ چرا انقلاب شد؟ و چگونه این انقلاب “اسلامی” گردید؟

برای نسل جوان ایرانی که در آن روزها نبوده است و امروز پس از نیم قرن تصاویر محدود و سانسور شده و یک جانبه از طریق شبکه های ماهواره ای می بیند و در انبوه اطلاعات درست و نادرست و اغلب یک جانبه روایتگران آن دوره از طرفداران نظام سلطنتی گرفته تا برخی انقلابیون پنجاه و هفتی در فضای مجازی  غرق شده است بسیار دشوار خواهد بود که بتواند نوری به تاریک خانه آن دوران بیاندازد .

امروز نسل جوان میتواند  و امکان آنرا دارد که هر گوشه ایران را نه تنها از طریق تصاویر دست چین شده تلویزیونی دولتی و روزنامه ها وکتاب های نظام جمهوری اسلامی بلکه با بررسی و بازدید و مشاهدات میدانی و زندگی در متن جامعه و حداقل با مشاهده فیلم ها و ویدئوها در فضای مجازی آنرااز نزدیک و به آسانی ببیند و لمس کند و در نتیجه مثبت-منفی را در متن هر تصویر و گزارشی تشخیص دهد اما وقتی بخواهد ایران نیم قرن پیش را بشناسد وآنرا با ایران کنونی مقایسه کند چه باید بکند ؟

آیا آرشیو های بجا مانده تلویزیون دولتی ایران و آرشیو سلطنتی دربار که اساسا به پیشرفت های آن دوران  و ارائه تصاویر تبلیغاتی  یک جانبه از پیشرفت های ایران نظر دارد و بهیچ وجه جوانب منفی و  زخم های توسعه و مدرنیزاسیون ایران زمان شاه و بویژه فضای استبدادی دهه پنجاه  را بتصویر نمی کشد میتواند پایه هر گونه قضاوت مقایسه ای با دوران کنونی محسوب شود؟

اگر “استبداد کنونی” را نسل جوان امروز به آسانی و به سرعت و حتی در یک مسئله ای همچو ن”حجاب اجباری” و یا “محدود بودن و کنترل ایتنرنت” می تواند درک کند اما چگونه میتواند از” استبداد دهه پنجاه ” تصوری عینی داشته باشد؟

آیا نسل جوان ایران میتواند از زرق و برق پیشرفت های صنعتی و آزادیهای اجتماعی و انتخاب پوشش آزاد زنان و مدرنیزاسیون جامعه -که بدون شک نظام سلطنتی شاه در آن موفقیت های قابل توجهی بدست آورده بود -لحظه ای خود را رها کرده و فرا تر رفته و به فقدان ” آزادی سیاسی”و سلطه خشن ساواک بر جامعه آنروز ایران که ابعاد دخالت آن حتی به عرصه های  هنر و ادبیات و سینما و ورزش و موسیقی و همچنین تشکل های صنفی و نهاد های مدنی کشیده شده بود  بپردازد که حتی برخی سلبریتی های  معروف هنری و ورزشی و ادبی و سینمایی آنزمان نیز از تهدیدات “مرگ نا مریی” و مزاحمت های ساواک در امان نبودند؟

آیا نسل جوان امروزی ایران میتواند از “تونل زمان” عبور کند و  تنها از طریق فیلم ها و مستندات آرشیوسلطنتی و تلویزیون ملی ایران  در شبکه “من و تو” و مقایسه آن با ایران کنونی بهیجان آمده و فورا در دادگاه ذهنی خود نسل ۵۷ را محکوم کند که چرا با شاه به مخالفت برخاست و کشور را در عمق فاجعه حکومت اسلامی انداخت؟ و یا به پرسد  مگر نسل پنجاه و هفت دیوانه شده بود که انقلاب کرد و در جستجوی چه بود؟

براستی آن “نسل سوخته” پنجاه و هفتی چه میخواست که انقلاب کرد ؟ و شاید درست تر آن باشد که پرسیده شود چگونه شد که به مسیر انقلاب  و آنهم انقلاب اسلامی با چشمان بسته و یا نیم بسته ” هل” داده شد؟ آیا مسیر “اصلاحات ” در سیستم سلطنتی برای پرهیز از انقلاب باز نبود؟

بدون شک درک واقعی آن دوران برای نسل امرور که  برخی فرزندان  همان” نسل سوخته” بوده و در واقع خود “نسل پدر سوخته” هستند بسیار مشکل است !

نسل جوان معترض به نسل پنجاه و هفتی باید بیاد بیاورد که آن فیلم های بجا مانده  که از شبکه های ماهواره ای  که امروز می بیند همه ایران نبود.

 نیمه پنهان ایران آن دوران را نمیتوان تنها و تنها بر پایه آن فیلم ها و مستندات جذاب و حرفه ای فهمید و قضاوت کرد.

فیلم های تبلیغاتی  و یکسویه ای که حتی نتوانست در آنزمان  مدیران “بخش اطلاعات ” ساواک  را  نیز راضی کند  و شاه را در غفلتی شدید فرو برد که نتواند بموقع متوجه شود که چه توفانی از خشم و نارضایتی در اقشار متوسط جامعه و توده های مردم و اکثریت خاموش جامعه دارد سربر میآورد ؟

دکتر عالیخانی به نقل از سپهبد مقدم میگوید:

“مقداری زیادی گزارش دریافت کرده بودیم که نشان میداد وضع خیلی خراب است. گزارش مفصلی را تهیه کرده را را به نصیری دادیم . نصیری وحشت کرده بود ولی جرات نمی کرد به شاه بگوید .با اصرار من با نصیری به حضور شاه رفتیم. شاه گزارش را خواند و با خشم گفت”این مزخزفات را کی نوشته؟ نصیری گفت: این مطالعات در قسمت امنیت ما انجام شده.

شاه گفت:اینها از ترقیات مملکت اطلاعی ندارند؟ بروید ببینید ما در پتروشیمی چقدر پیشرفت کردیم در ذوب آهن چکار کردیم . چقدر سد ساختیم؟ بروید  اینها را با ترقیات مملکت آشنا کنید .”

بدستور شاه مدیران بخش های مختلف ساواک ناچار میشوند هفته ای یکبار دور هم جمع شده  و فیلم های ترقیات مملکت را ببینید  تا از طریق آن باز آموزی شوند .همان فیلم ها و مستنداتی که امروز پس از نیم قرن از شبکه های ماهواره ای به نمایش در می آید.

پرویز ثابتی نیز که در مرکز و پشت پرده تحولات کشور است و گزارشان متعدد تحقیقی از وضعیت زندگی مردم و افزایش نارضایتی ها مرتب بدست او میرسد و اوضاع را رصد می کند پس از پیروزی جیمی کارتر از حزب دموکرات نگران می شود. او که تجربه دوران دموکراتها وریاست جمهوری جان کندی در سال ۱۳۳۹  را دیده بود بعنوان یک مقام امنیتی هوشیار و حساس نگران تکرار همان وقایع یعنی فشار آمریکا  به شاه برای باز کردن فضای سیاسی و آزادیهای سیاسی در جامعه می شود  نامه خصوصی برای شاه می نو یسد .

ثابتی با اعداد وارقام وضعیت کشور در سال ۱۳۵۵ با سال ۱۳۳۹ مقایسه می کند  و ابراز نگرانی می کند پاسخ شاه در جواب هشدار های بالا ترین مقام امنیتی و عملیاتی کشور بسیار شگفت انگیز است:

” اعلیحضرت هم از دست من عصبانی شد که این ثابتی باز چیزهای منفی را سرهم کرده و هیچ پیشرفت های مملکت را ندیده، به اصلاحات ارضی اشاره نکرده، سهیم شدن کارگران در سهام کارخانجات را ندیده، ارتش ما از ۱۵۰ هزار نفر شده ۶۰۰ هزار نفر را ندیده، ساواک و شهربانی را ندیده و همه سیاه ها را سرهم کرده و می گوید اوضاع خراب می شود. نخیر هیچ چیز نخواهد شد و شما کار خودتان را بکنید. ایشان مریض بود و نمی توانست قاطعانه تصمیم بگیرد و به هر حال مملکت به مرحله ای رسید که دیگر کنترل از دست خارج شد».

این پاسخ شاه  نشان میدهد که شاه ایران آنروز را بگونه ای دیگر  و متفاوت از روسای ساواک خود می بیند .از طریق همان مستندات و فیلم های تبلیغاتی یک جانبه  که امروز هم از ماهواره ها نمایش داده میشود  و اینکه او دیگر از جامعه واقعی ایران جدا شده و در نوعی ایران مجازی سیر می کند که  حتی هشدارهای ساواک نیز نمی تواند تلنگری به او وارد کند.

حقیقت همواره از  هرگونه فیلم تبلیغاتی ویا نمایش های زیبا و انتخاب شده ای نیرومند تر است . وقتی آن فیلم ها ی زیبا و یکجانبه نمیتواند در آنزمان حتی مدیران بخش اطلاعات ساواک را قانع کند چگونه پنجاه سال بعد میتوانند ؟ نسل جوان ایران امروز باید این واقعیات تاریخی را بداند و در آن اندیشه کند .

نسل جوان امروز میتواند به سرعت و به آسانی هم زندگی های فوق لاکچری ثروتمندان بزرگ دولتی و حکومت گران اسلامی را در لواسانات و شمال و پارتی های مختلط آنها را مشاهده کند  و هم این امکان را دارد که از طریق فضای مجازی و ویدئو ها و یا  با یک گشت ساده در جنوب  و مرکز شهر تهران زندگی بسیار فقیرانه و سخت اکثریت مردم را نیز ببیند علیرغم آنکه ممکن است این بخش از زندگی مردم  در پرده های تلویزیونی چندان جایی نداشته باشند  و در نتیجه امکان آنرا  دارد که با دیدن هر دو جوانب مثبت و منفی به شناخت دقیق تر و منصفانه تر ی  از جامعه دست پیدا کند.

اما آیا این نسل جوان میتواند تهران در دوران فروپاشی سلطنت (۱۳۵۲-۱۳۵۷) را نه از طریق آرشیو های بجا مانده تلویزیون دولتی که اغلب  از شمال تهران  و نیاوران و زعفرانیه تهیه شده بلکه از جنوب شهر  و جوادیه و نازی آباد و راه آهن و قلعه مرغی وانواع محلات حاشیه نشین همچون یافت آباد و مفت آباد را ببینند؟ آیا میتوانند انواع حلبی آباد ها  و آلونک نشین های  اطراف تهران که اغلب ساکنین آنها مهاجرینی بودند که روستا های خود را ترک کرده و برای پیدا کردن کار به تهران آمده بودند و در اتاقک هایی که بجای آجر از قوطی روغن نباتی استفاده شده بود زندگی می کردند را ببیند تا بتواند بفهمند چرا همین آلونک نشین هایی که بار پروژه های ساختمان و جاده سازی  و ساخت استادیوم یکصد هزار نفری و میدان شهیاد و ساختمان های اکباتان و غیره  را بر دوش داشتند حتی قبل از شروع اعتراضات روحانیت نخستین جرقه های شورش های اعتراضی را زدند؟ و با آغاز انقلاب در صف سربازان خمینی در آمدند و از میان آنها کمیته های انقلاب اسلامی و یا بسیج شکل گرفت؟

باید هر دو جنبه از زندگی طبقات اجتماعی در یک قاب نگریسته شود  و باید گذشته را آنگونه که واقعا بود شناخت تا نه در دام بزرگنمایی پیشرفت ها و  نادیده گرفتن ضعف ها افتاد و نه در ورطه سیاه نمایی و چشم پوشیدن از پیشرفت ها .

اگر اینکار برای نسل جوان در مورد ایران کنونی کاملا ممکن است اما در مورد ایران قبل از انقلاب  که در آن زندگی نکرده است اگر نگوییم نا ممکن ولی بسیار دشوار بنظر می رسد و این خود یکی از عوامل مهم تفاوت شناختی مابین نسل جوان با نسل انقلاب ۵۷ ( پنجاه و هفتی ها) است که میتواند به یک گسل تبدیل شود.

وقتی در مورد شناخت زندگی واقعی مردم و پیشرفت های اقتصادی و اجتماعی و  جوانب مادی زمان شاه اینهمه  دشواریها و موانع  وجود دارد، حال چگونه نسل امروز  در کشور ما می توانند “فضای استبدادی و دیکتاتوری” دوران شاه در دهه پنجاه را درک کنند که هیچ فیلم و مستند تلویزیونی در باره آن ساخته نشده است؟

آیا نسل پنجاه وهفتی میتوانست چشم بر استبداد و دیکتاتوری دهه پنجاه ببندد؟ بر نابرابریهای اجتماعی و اختلافات فاحش طبقاتی که در دهه پنجاه کاملا عریان شده بود سرپوش گذاشته و از انگیزه های “عدالت خواهانه  اجتماعی ” چشم بپوشد ؟ و تنها به آزادیهای اجتماعی موجود و آزادی روابط دختران و پسران و کلوپ های نمایش فیلم های آوانگارد و سالن های رقص و کاباره و کازینو ها دلخوش باشد؟ آنچه را که نسل جوان معترض آندوره میخواست اینها نبود. اینها که سالیان طولانی وجود داشتند و اتفاقا نظام سلطنتی وساواک هم مرتبا آنها را تشویق میکردند که از این مزیت ها چرا استفاده نمی کنند و بدنبال  “آزادی” میگردند؟

حال چگونه میتوان نسل جوان دهه پنجاه را شماتت کرد که چرا برای آزادی به مبارزه نا برابر بر خاستند؟ جان دادند و به زندانها رفتند و شکنجه ها دیدند؟ برای درک آن نسل باید بهمان زمان برگشت و آنها را در چارچوب همان دوران دید و قضاوت نمود و آنهم نه بصورت جداگانه بلکه در تاثیر متقابل با رژِیم سلطنتی و ساواک و دولتمردان آنزمان و ارتش. همه باید در یک قاب دیده شوند.

برای جان های جوان و شیفته آزادی در آن زمان مسئله مهم آن بود که در “قفس دیکتاتوری واستبداد” نباشند  و تفاوتی نداشت که “قفس آنها طلایی باشد و یا در باغ زیبا قرار بگیرد و یا در محیط بد منظر. 

آیا امروز میتوان آن نسل معترض دهه پنجاه رابه جرم آزادیخواهی شماتت کردکه چرا پیشرفت های گسترده کشور و آزادیهای اجتماعی دوران شاه را ندیدند و فقط بر “آزادی سیاسی” پای فشردند؟

باید از نسل جوان ایران امروز پرسید اگر تصور کنیم جوامع پیشرفته غربی با آنهم پیشرفت های اقتصادی و اجتماعی و مدرنیزاسیون اگر بیکباره “آزادی سیاسی” را در جامعه محدود کرده و سیستم را “تک حزبی” کنند و هرگونه ابراز نظر و عقیده ای با برخورد خشونت بار سازمانهای امنیتی روبرو شود  نسل جوان آنها چه خواهد کرد؟

آیا به دلیل توسعه گسترده اقتصادی و اجتماعی کشورشان چشم بر “دیکتاتوری” خواهند بست وتسلیم خواهند شد و به پیشرفت و توسعه موجود کشورشان دلخوش باقی خواهند ماند؟ و یا آنکه برای بدست آوردن  آزادی به مبارزه برخواهند خواست؟

نسل جوان دهه پنجاه  همانند نسل جوان جنبش “زن-زندگی-آزادی”ایران امروز بودند  با همان جسارت ها و تابو شکنی ها و کم تجربگی ها و طبعا اشتباهات خاص خود.  اما سرشار از شور زندگی و عشق به آزادی و مبارزه در راه آزادی هرچند که آن آزادی شان سرشار از آرمانگرایی بود و نه واقع گرایی.

 آنها هرگز مشق دموکراسی نکرده بودند و آنرا ندیده بودند: نه در خانه و نه در مدرسه و دانشگاه و نه در جامعه و محیط کار. بمحض سردادن کوچک ترین صدایی از نارضایتی و یا مخالفت با سرکوب خشن ساواک و انواع توهین ها و شکنجه ها  و زندانها روبرو  میشدند .

آن نسل در واقع دموکراسی را میخواست اما نه میدانست از کی و کجا می تواند آنرا  یاد بگیرد؟ از درون جامعه ای که استبداد در آن نهادینه شده بود؟ و آنهم در دوران جنگ سردی که جهان را دو قطبی کرده بود و هر دو طرف بر دایره جنگ ایدئولوژیکی و پیروزی بهر قیمت که شده  حتی به قیمت پایمال شدن آزادی و دموکراسی می کوبیدند؟ 

نمی توان امروز و بر پایه معیارهای ارزشمند و جهانی حقوق بشر و آزادی و احترام به کرامت انسانی که حاصل مبارزات و تلاشهای انساندوستان کشورهای مختلف جهان  تا امروز است به ایران پنجاه سال قبل برگشت و جوانان پنجاه و هفتی را یکطرفه به دادگاه برد که چرا برای آزادی (هرچند مبهم و غبار آلود) به مبارزه بر خاستند؟ باید طرف مقابل از سیستم سلطنتی و ساواک و دولتمردان و کارگزاران موثر آندوره نیز مورد داوری قرار گیرند که واقعا چقدر عملکرد آنها در اعمال دیکتاتوری و انسداد سیاسی جامعه  و فقدان آزادی و بعلاوه بکار بستن سخت ترین شکنجه ها بر روح و روان جامعه و این جوانان معترض زخم های عمیق بر جا گذاشته است؟ و چرا نظام سلطنتی و ساواک  در آندوره در مقابل خواست های جهانی ” رعایت حقوق بشر ” و “دموکراسی” ایستاد؟

ایکاش هم نسل ۵۷ و هم بازماندگان رژیم سلطنتی امروز بر پایه اعتقاد راسخ به ارزش های جهانی حقوق بشر و دموکراسی و احترام به کرامت انسانی همه ایرانیان صرف نظر از دین و ایدئولوژی و زبان و ملیت  و همراه با یکدیگر از دهه درد ناک پنجاه عبور کنند .

در دهه پنجاه جوانان ودانشجویان با شعار سه گانه “اتحاد-مبارزه-پیروزی” جمع میشدند در حالیکه نه سن آنها و نه تجربه آنها و نه دانش آنها آنقدر نبود که بتوانند بفهمند برای چه چیزی مبارزه می کنند؟  چه میخواهند؟ و  پس از پیروزی چه نوع آزادی میخواهند در جامعه پیاده کنند؟ شکی نبود که آن نسل اشتباهات بزرگی کرد  که بیشتر از عدم شناخت واقعی جامعه و همچنین تفکرات ایدئولوژیکی خود بود اما باید منصفانه دید و قضاوت کرد .در آن دوران متلاطم و غبار آلود همه اشتباه کردند از شاه و ساواک و رژیم سلطنتی گرفته تا این نسل جوان معترض و اپوزیسیون قدیمی شاه و بهمین دلیل بود که همگی آنها باختند و بصورت فاجعه بار از میدان خارج شدند.

در اینکه بسیاری از جوانان آنروز دچار اشتباهات فکری شده بودند، نمی توان شک کرد. تاریخ نشان داد که شاه فرد وابسته ای نبود بلکه شخصی میهن پرست بود و واقعا میخواست که ایران مسیر ترقی را دنبال کند و مایل نبود پایه های سلطنتش و فرزندش با خونریزی بنا شود و بارها در مقابل پیشنهادات سرکوبی های خونین و بازداشت های گسترده که از طرف ساواک و برخی فرماندهان ارتش مطرح میشد ایستادگی می کرد .

در دهه چهل بالاترین نرخ  رشد اقتصادی در تاریخ معاصر ایران تحت رهبری او رقم خورد. بساط فئودالیسم و خانخانی در همان دوران برچیده شد که آرزوی دیرینه مشروطه خواهان و چپ گرایان و ملی گرایان ایران بود. اما او سرانجام در همان تنگنای عدم ایجاد توازن درست “توسعه اقتصادی-توسعه سیاسی” افتاد . در غرور دستاوردهای توسعه اقتصادی دهه چهل خوابید و از توسعه سیاسی چشم پوشید. در مسیر دیکتاتوری مطلقه فردی به پیش رفت و سرانجام  ایران را ترک نمود  و به سرنوشت تراژیک در مورد خود و خانواده سلطنتی اش دچار گردید. و این همان مسیر دردناکی بود که پدرش رضا شاه نیز آنرا قبلا پیموده بود . ایران اشغال گردید و رضا شاه در معرض دستگیری وتبعید قرار گرفت و تنها محمد علی فروغی که بیش از شش سال در حصر خانگی قرار داده شده بود بیاری او شتافت و او را متقاعد کرد که تنها راه نجات سلطنت پهلوی خروج او از کشور و انتقال سلطنت به فرزندش است و توانست با این تدبیر ایران را نجات دهد.

اما محمد رضا شاه دیگر کسی از نخبگان کشوری را در کنار خود باقی نگذاشته بود و کسی هم جرات نداشت که ابراز نظری کند . شاه تنها شده بود.

شگفتی دیگر آنجاست که برخی از این جوانان به شماتت نسل پنجاه و هفتی می پردازند که چرا چشم بر این پیشرفت ها بستند و علیه شاه به مبارزه برخاستند .دنبال آخوند ها رفتند و کشور را به روحانیون سپردند؟ و در واقع کمونیست ها و چپ گرایان را  مقصر اصلی روی کار آمدن روحانیت در انقلاب بهمن ۱۳۵۷ معرفی می کنند .

باید نسل امروز در کشور  بیاد آورد که نسل دوران انقلاب که در رویای “آزادی” و رهایی از سلطه جهنمی ساواک میسوخت در آنزمان در برابر جبر و انتخاب دو نوع استبداد قرار گرفته بود: استبداد چکمه یا استبداد نعلین؟ اولی را لمس می کرد و با آن می جنگید اما دومی را نمی شناخت نمی توانست خطر آینده را پیشبینی کند، برای نسل آن دوران این خطر ملموس نیست و بویژه انکه با زرورق جدید و سرشار از احترام به آزادی خود را پوشانده بود  و هنوز در حالت گیجی و تردید بود  که امواج توفنده تظاهرات مردمی و توده های تحریک شده اورا در خود غرق می کند و بدنبال خود می کشد.

انتخاب و تصمیم گیری درست برای جوانان در آنزمان اگر نگوییم ناممکن ولی براستی بسیار دشوار بود، بویژه آنکه رژیم سلطنتی وساواک نیز راه هر گونه “اصلاحات سیاسی” و روزنه ای برای تنفس را بسته و کوچکترین صدای اعتراضی روشنفکران و حتی ملی گرایان مشروطه خواه را نیز خفه می کند و گویی اراده پنهانی در بخشی ازساواک وجود دارد که همه مخالفان و ناراضیان به اردوگاه روحانیت سنتی جامعه رانده شوند.

روشن است که  چپ گرایان و دموکراتها و روشنفکران ایران  در دهه پنجاه هیچگونه تجانس و رابطه ای با اسلام گرایان سنتی نداشتند. پایگاه اصلی چپ گرایان و کمونیست ها دانشگاهها بود  که در آن مراکز به جز چپ گرایان و هواداران مجاهدین خلق هیچ نشانی از روحانیت سنتی نبود. حتی تا سال های ۱۳۵۳ و ۵۴ نام آیت الله خمینی ناشناخته بود . در زندانهای سیاسی شاه  کمون های آنها از روحانیت و اسلام گرایان سنتی جدا بود و هر کدام مسیر خود را میرفتند.

اما در شرایطی که ساواک چندین هزار نفر از هواداران چپ گرا و مجاهدین خلق و روشنفکران و ملی گرایان وحتی آنهاییکه هوادار جریانات مسلحانه نبوده و با آن مخالف بودند و برخی ا زکسانیکه فقط کتاب و اعلامیه خوانده و سابقه سیاسی نداشته اند را در زندان نگهداشته و برخی را با وجود پایان حکم قانونی شان از آزادی آنها خودداری میکند در اقدامی شگفت انگیز در سال ۱۳۵۵  چهره های برجسته و سازمانده انقلاب اسلامی ایران همچون گروههای موتلفه و در راس آنها مهدی عراقی و امانی و عسگر اولادی وبادامچیان و آیت الله انواری که تجربه سازماندهی تظاهرات ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ را داشته و با فداییان اسلام ترور منصور را نیز برنامه ریزی کرده بودند و دهها نفر دیگر با دو پیش شرط ساواک و پرویز ثابتی مبنی بر دادن دو فتوی: نجس خواندن کمونیست ها” و دیگر” التقاطی خواندن مجاهدین خلق” و با نوعی تقیه از زندان آزاد میکند و آنها  فورا به میان جمعیت های ناراضی بازار و حوزه های علمیه و مساجد و تکایا میروند .

 در حقیقت ساواک در تشخیص دشمن شناسی از اول دهه پنجاه  دچار اشتباه مهلک شده دانسته و یا ندانسته فرش قرمز برای اسلام گرایان سنتی وسازماندهندگان” جنبش اسلامی آیت الله خمینی” پهن میکند.ساواک راضی بود که اسلام گرایان سنتی صف خودرا از کمونیست ها و مجاهدین خلق( از دیدگاه ساواک یعنی مارکسیست های اسلامی) جدا کرده و آنها را بایکوت کرده اند . ساواک امید داشت که اینان همین افکار ضد کمونیستی وضد مجاهدین خودرا درجامعه تزریق کنند زیرا بر مبنای یک اشتباه مهلک استراتژیکی شاه و ساواک بر آن بودند که دشمن اصلی نظام سلطنتی چپ گرایان هستند و اسلام گرایان سنتی و روحانیت  متحد طبیعی نظام خواهند بود. اندیشه ای که از اواخر سال ۵۲ و بویژه از سال ۱۳۵۳را میتوان در پژوهشهای تاریخی نشانه های آنرا دید که چگونه در رابطه شاه-مذهب  و همچنین سیاست گذاریهای ساواک در مورد انواع جریانات مذهبی جامعه تغییرات تازه ای دارد اتفاق می افتد و سیاست جدیدی در ساواک مبنی بر ترویج کتب های مذهبی سنتی و همچنین  “اشاعه خرافات” پیرامون معجزات و پشتیبانی و آزاد گذاشتن برخی خطبا و وعاظ مشهور با نفوذ و پو پولیست در میان اقشار مذهبی پایین دست جامعه اجرا میشود  تا از این طریق هم پایه های دشمن اصلی شان یعنی “مارکسیست های اسلامی” و هم “کمونیست ها” تضعیف شود . 

و این بمعنای بزرگنمایی جریانات چریکی و چپ گرا و مجاهدین خلق و ملی-مذهبی های نواندیش طرفدار دکتر شریعتی  و نادیده گرفتن خطر تقویت اسلام گرایان سنتی است.

غفلت بزرگ نظریه پردازان سلطنت و ساواک در همین جا خود را نشان میدهد زیرا :

  • در سال ۱۳۵۵ دیگر جریانات مسلحانه چریکی فداییان خلق و مجاهدین خلق کاملا توسط ساواک سرکوب شده بودند
  • پایگاه این جریانات مسلحانه عمدتا در دانشگاهها و جوانان بود و در مدت کوتاه که گفته میشد “عمر یک چریک ۶ ماه است” قادر نبودند  به جز نفوذ در دانشگاهها راهی بمیان توده های مردم باز کنند.
  • هر دوجریان مسلحانه هم فداییان و هم مجاهدین خلق از درون و در داخل سازمان هایشان وارد روند انشعاب و تجزیه شده و برخی از رهبران و کادرهای آنان از روش مبارزه مسلحانه چریکی عبور کرده و به روشهای سیاسی روی آورده بودند که بمراتب برای نظام سلطنت و ساواک کم  هزینه تر و کم خطرتر و قابل کنترل بود. اما ساواک و پرویز ثابتی که نظریه پرداز “سرکوب و بازهم سرکوب” است نمیتواند تغییری در استراتژی سرکوب خود بوجود آورد  و بیک نوع استراتژی سیاسی جدید شامل طبقه بندی مخالفان و باز کردن فضای سیاسی حداقل محدود  برای جریانات سیاسی کار و کم خطر برای تضعیف جریانات چریکی و غیره بپردازد. ساواک که در چرخه سیاست “خشونت و سرکوب و انتقام” قرار گرفته بود همه چیز را از همین زاویه نگاه میکرد که هر مخالفی باید سرکوب شود. فرقی ندارد که چگونه فکر میکند و چه راهی میرود؟

ساواک از این نکته مهم نیز غافل بود که در تاریخ معاصر ایران در میان سه نیروی اپوزیسیون اصلی جامعه  یعنی روحانیت- ملی گرایان-چپ گرایان  تنها روحانیت بوده است که هر وقت اراده کرده توانسته است توده های میلیونی و اکثریت خاموش و مذهبی ایران را تحت عنوان” اسلام در خطر است” به میدان بکشاند .

از جنبش تنباکو تا انقلاب مشروطیت وجنبش ملی شدن نفت تا  ۱۵ خرداد ۴۲ .

حتی تاسیس سلطنت پهلوی نیز مرهون برنامه های آیت الله مدرس و مراجع سه گانه آنزمان در قم بود. در ابتدا و پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹  رضا خان سردار سپه که در راس جنبش جمهوریخواهی ایران قرار گرفته بود میخواست ایران را همانند ترکیه آتاتورک جمهوری  و سکولار کند  و پایگاه اصلی او نیز حزب سوسیالیست ایران و دموکراتها و روشنفکران و تجدد گرایان ایران بودند.

 اما روحانیت برهبری آیت الله مدرس در آستانه تصویب لایحه جمهوری در مجلس شورای ملی توده های پا یین شهری و بازار و میدان بار تهران را با شعار”ما دین نبی خواهیم-جمهوری نمی خواهیم” به مجلس کشاند و در حالیکه رای اکثریت مجلس بر جمهوری بود و کشور برای برگذاری جشن جمهوری آماده و پرچم وتمبر و همه چیز آن آماده شده بود، ورق را بر گرداند. رضا شاه به قم احضار شد و در مصالحه ای با روحانیت انصراف از جمهوری را اعلام نمود و در حقیقت:

 روحانیت ” تاج سلطنت “را در سال ۱۳۰۴ بر سر رضا شاه گذاشت و ۵۳ سال طول کشید که مجددا روحانیت با انقلاب ۵۷ تاج سلطنت را از سر  فرزند رضا شاه-محمد رضا شاه-بردارد  و انتقام تاریخی خود از اعدام شیخ فضل الله نوری گرقته تا تبعید و مسمومیت آیت الله مدرس و سرکوب خونین تظاهرات ۱۵ خرداد ۴۲ واعدام نواب صفوی را از هر سه جریان مخالف خود یعنی سلطنت طلبان و ملی گرایان و چپ گرایان را بگیرد ودر چرخشی شگفت انگیز ناچار شود “جمهوری اسلامی” را به رفراندوم بگذارد در حالیکه آرمان دیرینه آنها “حکومت اسلامی” بود.

نسل جوان امروز باید بداند که نسل ۵۷  در آنزمان و پیش از انقلاب از روحانیت نه شناختی داشتند  و نه تجربه ای .زیرا که تاریخ خودرا بدرستی نمی شناختند.اما آیا  شاه و ساواک نیز روحانیت را نمی شناختند؟ هرگز:

هم شاه و هم ساواک بخوبی روحانیت و جنبش روحانیت در در طی سالهای ۱۳۴۱ و ۴۲ را می شناختند و با آن مبارزه کرده بودند .پرویز ثابتی  بخش  “روحانیون افراطی” را بهمین منظور در ساواک تشکیل داده بود و فعالیت های آنان را کنترل میکرد .

حتی پرویز ثابتی خود میگوید که در اواخر سال ۵۳ پیشنهاد می کند که خوبست کتاب توضیح المسال آیت الله خمینی که حاوی برخی احکام در مورد مسائلی همچون روابط جنسی با حیوانات و غیره است منتشر شود تا مردم شناخت بیشتری از رهبران مذهبی داشته باشند  و بدنبال تبلیغات اسلامگرایان نروند اما با آن مخالفت میشود . البته ثابتی توضیح نمیدهد که چرا مخالفت شد و توسط چه کسی و نهادی؟ و علت مخالفت چه بوده است؟

در حالیکه در آنزمان برای نسل جوان و بویژه چپ گرایان و روشنفکران  چیزی بنام روحانیت اصلا مطرح نبود و در سیاسی ترین دانشگاههای کشور بسیاری حتی نام آیت الله خمینی را نشنیده بودند.

پرویز ثابتی در پاسخ سوال اینکه چگونه روحانیت حرکت مخالفین را به نفع خودش مصادره کرد میگوید:

” بله. آنوقت چون هیچ مخالفی جدی در عرصه سیاسی نبود و قوی ترین چهره مخالف  خمینی بود .همه به دور او جمع شدند…کمونیست های پیرو چین و روس و آلبانی و کوبا هرکدام خط وشیوه خودشان را داشتند و هیچ کدامشان به تنهایی مشکلی نبودند .خطری محسوب نمی شدند و خطر بالقوه مذهبی ها بودند و به هر حال اینها در میان مردم نفوذ داشتند. چریکهای خلق و مجاهدین خلق و.. هم نفوذ محدودی داشتند که عمدتا در محیط دانشگاه بود که طرفدارانی داشتند. و در محیط دانشگاه هم همواره چنین چیزهایی وجود داشت.”

( در دامگه حادثه     گفتگو با پرویز ثابتی     عرفان قانعی فرد   ص۳۳۱-۲)    

الف- اگر همانگونه که پرویز ثابتی میگوید: “خطر بالقوه مذهبی ها بودند”  پس ازاد سازی رهبران موتلفه در بهمن ۱۳۵۵ بر پایه چه تحلیلی انجام گرفت؟

ب- چه علتی دارد که همه چپ گرایان که از دیدگاه پرویز ثابتی بشدت سرکوب میشوند  اما در مورد مذهبی ها ی سنتی چنین چیزی اعمال نمیشود ؟ بر پایه چه تحلیلی است؟

ج- در صورتیکه ساواک  شرایط مشابه برای فعالیت های کم و بیش آزاد  و حتی محدود چپ گرایان و ملی گرایان را ( حداقل جریانات سیاسی کار ) همانند مذهبی های سنتی در جامعه فراهم میکرد آیا نمیتوانست فضا و تعادل سیاسی بهتری در سطح جامعه بوجود آورده و با توجه به سکولار بودن و تجدد گرا بودن  چپ گرایان موازنه بهتری برای پیشگیری از رشد سنت گرایان و مخالفین تجدد گرایی در جامعه بوجود آورد؟ و قدرت مانور شاه و ساواک را برای مدیریت و کنترل و مهار جریانات سیاسی بیشتر کند؟

در واقع اگر  ساواک میتوانست آسیب شناسی درستی از ۱۵ خرداد ۴۲ انجام دهد  هرگز در دهه پنجاه در تشخیص قدرت و توان روحانیت آن اشتباه بزرگ استراتژیکی را نمی کرد که به انقلاب اسلامی ۵۷ منتهی شود.

در حقیقت میتوان گفت در آستانه انقلاب بهمن و در فقدان علم به جز شاه و ساواک هیچکسی دیگر روحانیت را کاملا نمی شناخت و از پرویز ثابتی بعنوان بالاترین بازمانده ساواک انتظار میرود از زیر سایه “شبح ضد کمونیستی” سنتی خود خارج شده و مسئولیت ساواک را در مورد این اشتباه مهلک بپذیرد و حقیقت را برای نسل جوان امروز بازگو کند.

  بسیار غیر منصفانه است که کمونیست ها و چپ گرایان عامل روی کار آمدن روحانیون معرفی شوند . روحانیت در همان سال ۱۳۵۶ و پس از حادثه ناگهانی فوت مصطفی خمینی و مراسم های چهلم و هفتم مهر رهبری خود را بر اعتراضات مردم زده و هژمونی خود را برخیزش انقلابی در حال رشد  تثبیت کرده بود .در حالیکه سران و رهبران و کادرهای فداییان خلق و مجاهدین خلق و حزب توده و روحانیون مرجع و تاثیر گذار همچون آیت الله طالقانی و منتظری همگی در زندانها بوده و در پاییز  ۵۷کم کم از زندان آزاد شدند و وقتی وارد صحنه میشوند که جنبش و رهبری بلا منازع آن یعنی آیت الله خمینی و  و با سازماندهی “هیئت های موتلفه” تثبیت شده بود . و این در حالی بود که بگفته پرویز ثابتی ساواک حتی در بیت آیت الله خمینی در نجف آدم داشت و مرتبا اخبار رفت و آمده های او را با نماینده هایی که از ایران و اروپا و آمریکا  برای ملاقات خمینی می آمدند رصد می کرد .

ثابتی خود میگوید که ساواک از جریان مذاکرات دکتر یزدی و قطب زاده گرفته تا مذاکرات محرمانه دو تن از رهبران مجاهدین خلق ( حسین روحانی و تراب حق شناس) برای جلب حمایت خمینی از مبارزه مسلحانه آنها اطلاع داشت. و نحوه فعالیت های خمینی را کاملا تحت نظر قرار داده بود.

اما پرسش اینجاست که پرویز ثابتی که خود طراح عملیات  پیچیده ترور تیمور بختیار پایه گذار ساواک در سال ۱۳۴۹ در عراق بود  چطور اقدامی برای” ترور  آیت الله خمینی” در نجف انجام نمی دهد؟ آیت الله خمینی که بر عکس بختیار یک زندگی ساده داشت و مشکل حفاظتی نداشت و درب خانه  اش بروی هر ملاقات کننده ای باز بود ؟ پس چرا نمی کند ؟

ثابتی میگوید ” موقعی که  خمینی به خارج تبعید شد طرفداران او در داخل تحت کنترل قرار رفتند…در نجف هم ما در اطراف خمینی  مامورینی داشتیم که از فعالیت های او و طرفدارانش بما گزارش می دادند . باید در نجف با او و با طرفدارانش چه می کردیم در حالیکه رژیم صدام تا سال ۱۹۷۵ حافظ و حامی آنها بود  ” اما پرسش آنجاست که حتی پس از ۱۹۷۵ که رابطه شاه با صدام دوستانه میشود و برای آیت الله خمبنی محدودیت های زیادی بوجود می آورد نیز علاقه ای برای اعمال فشار نشان داده نمیشود.

” صدام گفت اگر می خواهید من خمینی را می فرستم ایتالیا تا در آنجا مافیا او را بکشد اما شاه مخالفت کرد.”

( در دامگه حادثه     گفتگو با پرویز ثابتی     عرفان قانعی فرد   ص۴۷۶) 

در آنزمان اغلب چهره های موثر و قدرتمند نظام سلطنتی همین مواضع ثابتی را در مورد مذهب و روحانیت سنتی داشتند.

 نصیری رییس ساواک به نقل از هوشنگ نهاوندی در جلسه با “گروه اندشمندان”  با صراحت بیان کرده است:

” روحانیون خطری علیه شاه و رژیم نیستند  “

امروزه  پاسخ شفاف ثابتی میتواند بسیاری از ابهامات و ناشناخته ها و تاریک -روشن های  سیاست گذاریهای ساواک بویژه از سال ۱۳۵۳ ببعد در مورد اسلام گرایان و  بویژه روحانیت سنتی و همچنین دلایال آزاد کردن گروه موتلفه و سازماندهندگان ۱۵ خرداد ۴۲ و ترور منصور در بهمن ۱۳۵۵ را  آشکار کند .

پرویز ثابتی در پاسخ به سئوال اینکه چرا ساواک در برابر آیت الله خمینی  نقش موفقی نداشته است ؟

” شما این قضاوت را بعد از توفیق خمینی وطرفداران او به عمل می آورید. اگر ما می دانستیم و یا به اصطلاح روشنفکران واحزاب سیاسی مخالف می دانستند که نتیجه چرخش اوضاع سیاسی روی کار آمدن خمینی و رژیم استبدادی و عقب مانده او خواهد بود  ممکن بود سیاست ها وروشهای دیگری را دنبال می کردند و می کردیم. “

( در دامگه حادثه        عرفان قانعی فرد    ص    310  )

پرویز ثابتی در اینجا به نکته بسیار مهمی اشاره میکند و درست میگوید که هم انقلابیون ۵۷ (پنجاه و هفتی ها) و هم ساواک نمی دانستند که نتیجه چرخش اوضاع سیاسی روی کار آمدن خمینی و رژیم استبدادی و عقب مانده او خواهد بود و اگر میدانستند  ممکن بود سیاست ها و روش های دیگری را دنبال می کردند و می کردیم”.

پرویز ثابتی تاکید می کند که هم پنجاه و هفتی ها و هم ساواک و نظام سلطنت هر دو نمیدانستند و دچار اشتباه شدند.

پس چرا امروز جناح راست افراطی سلطنت طلبان  از زیر بار این اشتباه خودی خود را کنار کشیده و فقط چپ گرایان را متهم می کند که آنها مسئول سرنگونی سلطنت و به قدرت رساندن آیت الله خمینی  هستند؟ کاش پرویز ثابتی این دیدگاه منصفانه خود را با شفافیت برای جوانان امروز و طرفداران سامانه پادشاهی توضیح دهد و به آسیب شناسی سلطنت پهلوی بویژه در دهه پنجاه نیز بپردازد.

شکی نیست که پرویز ثابتی فردی است ضد کمونیست رادیکال و همچنین مخالف اسلامگرایان سنتی و یا نواندیش  اما او در طول زندگی اش نشان میدهد که وجه “ضد کمونیستی” اش قابل مقایسه با وجه دیگر آن نیست و گویی همچنان در فضای دوران مک کارتیسم در آمریکا و حرکت های کمونیست کشی آنزمان در اندونزی و و یتنام و برخی کشورهای دیگر باقی مانده  است.

توصیه های او پس از نیم قرن از سال ۵۷ و فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم هنوز هم از آن  بوی دوران جنگ سرد و کمونیسم کشی می آید:

” واقعا یک فرد کمونیست حق ندارد از آزادی و دموکراسی حرف بزند .آنها فقط شانس آوردند که به قدرت نرسیدند  .اگر اینها به قدرت می رسیدند از استبداد و تحجر مذهبی بدتر می کردند…شما جوان های ایران باید توجه به این نکته داشته باشید ..باید بر این نکته تاکید شود که اینها شانس آوردند که به قدرت نرسیدند و گرنه معلوم نبود که سرنوشت ایران و مردم ایران به کجاها می رسید.”

( در دامگه حادثه     گفتگو با پرویز ثابتی     عرفان قانعی فرد   ص۲۹۹)    

چرا پرویز ثابتی با این ادبیات خشن و تاریخ مصرف گذشته چپ گرایان را مورد حمله قرار میدهد و حکم میدهد که اگر اینان به قدرت می رسیدند از استبداد و تحجر مذهبی بد تر  میکردند؟ کجا چنین بوده است؟ کمونیست ها و چپ گرایان ایران که از همان آغاز و حتی قبل از انقلاب مشروطیت چهار ویژگی بارز داشتند: یکی طرفدار تجدد گرایی و مدرنیزاسیون جامعه و دومی سکولار بودن آنها و سومی طرفدار آزادی زنان و سواد آموزی ها و چهارمی انقلاب ارضی و نابودی فئودالیسم در ایران . که همه اینها را شاه در دوران فضای باز سیاسی ۱۳۳۹-۱۳۴۲ با گفتمان “انقلاب سفید شاه و ملت” در دست گرفته و در عین آنکه چپ گرایان ایران را سرکوب کرده بود و می کرد  ولی خودش ابتکار عمل را بدست گرفت و اغلب شعار های آنان را گرفت و ایران را وارد یک دهه دوران طلایی دهه چهل نمود .در حالیکه با مخالفین انقلاب سفید خود یعنی “ارتجاع سیاه” در ۱۵ خرداد ۴۲ در افتاد و آنها را سرکوب نمود. 

 آیا میتوان چپ گرایان ایران را در این موارد بنیادی با “تحجر گرایان” مقایسه کرد و گفت از آنها عقب تر بوده اند؟ آیا حتی در دنیای خیالی  اگر فرض محال شود که در انقلاب ۵۷ جمهوری دموکراتیک خلق چپ گرایان  بجای جمهوری اسلامی بر قرار میگردید نتیجه بدتری بدست می آمد  و ایران دوران بدتری را میگذراند؟

درست است که بازهم “استبداد  چپ ”  به جای “استبداد مذهبی” بوجود می آمد ولی پرویز ثابتی باید در نظر بگیرد که این استبداد در دوران شاه نیز بود  و تنها شکل استبداد میتوانست تغییر کند و مردم ایران  به غیر از “استبداد سلطنتی “دو نوع دیگر” استبداد مذهبی” و “استبداد چپ” را نیز تجربه می کردند و از این لحاظ هر سه جریان اصلی تاریخی کشور نمره منفی دارند که این جای تحلیل های جامع در مورد عوامل وجود استبداد زدگی نهادینه شده در جامعه ایران دارد.البته  اگر ملی گرایان نیز بر سرکار می آمدند بازهم با احتمال قوی نوعی “استبداد ملی ” نیز شکل میگرفت همانگونه که در جریان جنبش ملی شدن نفت و تقابل دوگانه “شاه-دکتر مصدق” نشانه های آن دیده شده بود.

امروز اگر از برخی پنجاه و هفتی هایی که هم ” استبداد سلطنتی شاه ” و هم “استبداد مذهبی” را تجربه کرده و زخم های هر دو  استبداد را بر جان وپیکر خویش به یادگار دارند  پرسیده شود اگر در برابر انتخاب یکی از دو گزینه اجباری قرار بگیرند کدام نوع  استبداد را ترجیح میدهند بدون شک اولی را انتخاب می کنند.  . اگر پرویز ثابتی هم میتوانست هر دو نوع “استبداد مذهبی” و “استبداد چپ” را تجربه کند شکی نبود که استبداد چپ را ترجیح میداد.

همانگونه که اگر از یک افغان  پرسیده شود که در برابر انتخاب  دو گزینه یعنی  زندگی در دوران حکومت کمونیستی دکتر نجیب الله  یا زندگی در دوران حکومت طالبان و القاعده و داعش کدامیک را انتخاب می کرد؟ شک نکنید که اولی را ترجیح خواهد داد.

اما شگفتی اینجاست که پس از چهل سال زندگی در محیط  پیشرفته ترین کشورهای دموکرات و لیبرال هنوز هم برخی از همان تفکرات ضد کمونیستی دو آتشه که بسیاری در غرب  و در مهد دموکراسی ها از آن عبور کرده اند در مصاحبه های ایشان می آید و این خود بیانگر آنست که  استبداد زدگی و دیکتاتوری در اغلب ما ایرانیان چه ریشه های عمیقی دارد و در حقیقت ما  به یکنوع “سونامی دموکراسی” نیاز داریم که  همه رسوبات استبدادی را از اعماق و لایه های پنهان وجودمان بیرون کشیده و با خود ببرد.

نگارنده بر این باور است که خصوصیت “ضد کمونیستی ” شدید در پرویز ثابتی خود یک عامل مهم در اشتباه مهلک استراتژیکی شاه و ساواک در دهه پنجاه است که دشمن اصلی خود را چپ گرایان ( توده ایها-چریک های فدایی خلق- مجاهدین خلق و روشنفکران چپ گرا و ملی-مذهبی ها) معرفی نمود  که در آن میخواهد همه مخالفین خود را کمونیست معرفی نموده و حتی مجاهدین خلق را نیز التقاطی و تحت نفوذ مارکسیسم  و در حقیقت آن نیرویی که از تهاجم ساواک در امان است ” اسلام گرایان سنتی و روحانیت” است. این سیاست جدید ساواک تجدید نظر اساسی در سیاست قبلی شاه در دوره فضای باز سیاسی ۱۳۳۹-۱۳۴۲ است که شاه و ساواک محور تبلیغاتی شان بر  ” ارتجاع سیاه- قوای مخرب سرخ ” گذاشته بود. شعاری ساده و همه فهم وهمگان می فهمیدند :  منظور شاه کمونیست های توده ای و روحانیت سنتی است. 

پرویز ثابتی باید توضیح دهد که چرا و چگونه و بنا به چه ارزیابی از پتانسیل بالقوه و بالفعل کنشگران سیاسی و اجتماعی ایران در دهه پنجاه  شعار” ارتجاع سیاه و قوای مخرب سرخ ” را کنار گذاشته وآنرا به  شعار “مارکسیسم -اسلامی” که برای توده های مردم و اکثریت خاموش جامعه قابل فهم نبود  تغییر میدهد  که عملا ” ارتجاع سیاه” از زیر ضرب خارج شده و چتر خودرا در جامعه باز کند؟

آیا این تنها یک اشتباه مهلک استراتژیکی نظریه پردازان ساواک و نظام پادشاهی بود؟

آیا میتوان تصور کرد که این بخشی از همان پروژه ” تقویت بنیاد گرایی اسلامی” جهان سرمایه داری برای ایجاد “کمر بندبهداشتی وامنیتی سبز اسلامی”  در اطراف شوروی بود تا بتواند در برابر کمونیسم مقابله کرده ودر پرده بعدی سوسیالیسم شوروی بشدت تضعیف شده را در باتلاق شوروی که خود آنرا ریل گذاری کرده بکشاند و ان سیستم فرو بپاشد؟ و خاورمیانه جدید اسلامی تشکیل شود؟

این همان استراتژی جهانی آمریکا و انگلیس وفرانسه و اسراییل برای پشتیبانی وتقویت ” بنیاد گرایی اسلامی” در خاورمیانه بود که با افزایش سریع مسجد سازی و مدارس مذهبی و انتشار کتب مذهبی و برگذاری با شکوه مراسم مذهبی در خاور میانه  و تشدید تبلیغات ضد کمونیستی برای آنکه از قدرتمند ترین پتانسیل نهفته کشورهای اسلامی یعنی مذهب  برای انداختن به جان کمونیست های خدا نشناس و چپ گراهای سکولار استفاده کند و با استفاده از مذهب نبرد ایدئولوژیکی با کمونیسم از رمق افتاده و فرورفته در باتلاق افغانستان را ببرد  .

اگر چنین فرضیه ای درست باشد آیا میتوان گفت که  ساواک  دانسته و یا نادانسته بازی خورده و در زمین غربی ها بازی کرده است که در واقع  شاه و نظام سلطنتی را در مسیر فروپاشی کنترل و هدایت می کردند؟ در چنین صورتی این خط انحرافی از طریق چه کسانی در ساواک و در نظام پادشاهی ایران تزریق می شد؟ نقش سیا و MI6  انگلیس و موساد  چه بود؟ و چه کسانی نمایندگان مخفی و یا رسمی این سه سازمان اطلاعاتی وجاسوسی در ساواک بودند؟

بعلاوه باید توجه داشت که این گرایشات و تظاهر به مذهب را شاه پس از تاجگذاری و آغاز حرکت بسوی تحکیم حکومت فردی و استبدادی خود آغاز کرد.

اسدالله علم در خاطرات خود نمونه هایی را اشاره می کند:

۱۳/۱/۱۳۴۹   مصادف شدن سیزده بدر با مراسم مذهبی

” امروز سیزده نوروز است.بدبخت دولت گیر عجیبی کرده بود. وقتی انسان تسلیم آخوند شد و به مزخرفات آنها گوش داد دیگر نمی تواند زندگی کند.آخوند ها چسبیدند به اینکه امروز مصادف با رحلت امام زین العابدین است .باید موسیقی موقوف باشد ..اگر موسیقی رادیو را تعطیل بکند جواب مردم که سیزده بدر عید واقعا موسیقی وتفریح می خواهند چه بدهد؟ اگر نکند جواب آخوند ها را چه بگوید؟

بالاخره پس از مدتها بیچارگی و بدبختی بازهم تسلیم آخوند ها شدند و موسیقی را تعطیل کردند و فحش مردم را به جان خریدند.”

“دیشب که وارد کاخ نیاوران شدیم والاحضرت ولیعهد و والاحضرت فرحناز کنار هلیکوپتر آمده بودند. شاهنشاه پس از آنکه آنها را بوسیدند فرمودند شما این چند روزه برای آمدن باران دعا کردید؟ بچه ها گفتند: نه. شاهنشاه فرموردند :امشب قطعا دعا کنید “

(خاطرات اسدالله علم    )    18/5/1353

بهمین علت است که وقتی مسابقه مسجد سازی و مدارس مذهبی توسط شیوخ عربستان و کشورهای عربی براه افتاده است  چرا شاه وارد نشود؟

وقتی به شاه خبر میدهند که مسجد هامبورگ بعلت کمبود بودجه نیمه کاره باقی مانده است بگفته شریف امامی:

«شهردار هامبورگ پیشنهاد کرد که ساختمان مسجد نیمه کاره مانده اگر دولت ایران میخواهد آنرا تخریب کرده بجای مسجد از زمین آن استفاده دیگر بکنند»

اما محمدرضاشاه گفت مسجد تکمیل گردد و هزینه تکمیل آنرا نیز خودش پرداخت…!

(خاطرات شریف امامی، هاروارد…ص۲۸۵)

شاه خیلی دیر هدف آمریکاییها از تقویت پروژه ” بنیاد گرایی اسلامی” را که در بنیاد هریتیج و اتاق های فکر آمریکا و انگلیس در  طراحی شده بود و بصورت آزمایشی در ایران و افغانستان در حال اجرا بود را می فهمد زمانی که دیگر کار از کار گذشته بود و صدای انقلاب  و آمدن استبداد نعلین شنیده می شد .

اکبراعتماد اولین رییس سازمان انرژی اتمی زمان شاه در کتاب خاطرات خود می نویسد :

” در اواخر فروردین سال ۵۷  برای مذاکره راجع به صنایع اتمی ایران به دیدار شاه در جزیره کیش رفتم و به توصیه رضا قطبی موضوع تظاهرات را با شاه در میان گذاشتم.

شاه در جوابم گفت :

«  آمریکایی‌ها می خواهند ما را بردارند و برای جلوگیری از نفوذ کمونیست یک حکومت مذهبی در ایران بر سر کار آورند ، ولی نمی‌دانند که حکومت مذهبی در ایران ، پیش از آنکه به ضرر کمونیست ها باشد ، به ضرر خودشان تمام خواهد شد..»

این هشدار های شاه در مورد خطر مذهبی ها برای استراتژیست های آمریکایی که صدای فرو پاشی کمونیسم و  فرو ریختن دیوار برلین را می شنیدند و و بیش از هفتاد سال در انتظار آن بودند دیگر پژواکی نداشت. دیگر خیلی دیر شده بود  و سال ها لازم بود تا بگذرد تا آمریکاییها ببینند که “القاعده ای” را که با پول عربستان و تجهیزات نظامی و آموزشهای چریکی ساخته و پرداخته شده و آنرا به جان روسها انداخته بودند چندین سال بعد بی سابقه ترین عملیات تروریستی و انفجاری را در خاک آمریکا انجام خواهد داد.

شاه و ساواک باید آنرا از همان آغاز دهه پنجاه تشخیص میدادند و در دام پروژه تقویت “بنیاد گرایی اسلامی” نمی افتادند و با سیاست مبارزه ضد کمونیستی بعنوان اولویت اول همراه با آزاد گذاشتن و  با تقویت بنیاد گرایی اسلامی با استراتژی  غربی ها همسو و هم جهت نمی شدند.

این پرسش ها همگی  ” قطعاتی برای تفکر” هستند و نگارنده هنوز بیک باور قطعی در مورد آنها نرسیده است  . پرویز ثابتی میتواند در مورد آنها  برای پژوهشگران تاریخ معاصر ایران و  علاقمندان روشنگری کند تا ابعاد تاریک این پرسش ها آشکار شود.

نگارنده بر این باور است که عوامل تاثیر گذار در سقوط سلطنت پهلوی و پیروزی انقلاب ۵۷ باید بدقت و منصفانه و بدور از هر گونه تعصبات فکری و ایدئولوژیکی و مذهبی و یا حتی عاطفی بررسی شوند. اشتباهات و یا خطا ها در هر سو  چه در طرف نظام سلطنتی و چه در میان اپوزیسیون انقلابی شاه آنالیز شود .نقش ودامنه تاثیر هر کدام از عوامل تاثیر گذاردر زمان تاریخی خود به بحث ونقد گذاشته شوند.و از هرگونه برخورد یکسویه و افراطی خودداری شود.

بدون شک هرگونه برخورد به گذشته بصورت دوقطبی شدید و سیاه و سفید دیدن جامعه پیش وپس از هرانقلاب امروز دیگر بتاریخ پیوسته است.

روشن است که هم سلطنت طلبان و هم انقلابیون پنجاه و هفت هر دو درپیدایش انقلاب ۵۷ سهیم بوده و مسئولیت تاریخی دارند  هیچ کدام را نمی توان “تبرئه” کرد . اما با قاطعیت میتوان گفت که عامل اصلی و عمده شکست هر نظام سیاسی و حکومتی را باید در درون خود آن سیستم جستجو کرد و نه خارج آن. اپوزیسیون هر نظام در دل خود همان نظام پیدا میشود و با عملکرد نادرست و یا ناکارآمدی خود همان سیستم رشد می کند .

هیچ انقلابی در خلا بوجود نمی آید. زمینه های یک انقلاب در دل هر جامعه ای از سالیان قبل در آن بوجود آمده و با حرکت های خزنده و تدریجی در لایه های پنهان آن به پیش میرود..شکل مسالمت آمیز و “اصلاحات” را تجربه می کند  و نهایتا در صورت شکست اصلاحات و یا تاخیر در آن به جایی میرسد که  حتی جرقه کوچکی میتواند بستر انقلاب را شعله ور سازد. .

از نوشتن یک مقاله در مورد آیت الله خمینی در روزنامه اطلاعات که آتش انقلاب ایران را دامن زد تا جرقه های دوران جدید همچون خود سوزی یک دستفروش در تونس که به “انقلاب عربی” منجر گردید و یا حتی مرگ یک دختر جوان بخاطر پوشش حجاب که به “جنبش مهسا” منتهی شد.

اگر اردوگاه قدرتمند سوسیالیسم جهانی  جنگ سرد را به اردوگاه جهانی غرب می بازد و از درون فرو می پاشد عوامل اصلی آن را باید در دل نظام های حاکم و سوسیالیسم واقعا موجود جستجو کرد و نه خارج آن .هر چند که شکی نبود محاصره نظامی و اقتصادی و تسلیحاتی شوروی و پیروزی غرب در رقابت نفس گیر برای پیروزی در انقلاب علمی و تکنولوژیکی وارتباطات نیز تاثیر زیادی بر فروپاشی گذا شته و بدان سرعت بخشیده بود  . فراموش نشود اردوگاه سوسیالیسم با دخالت نظامی اردوگاه سرمایه داری جهانی و پیروزی نظامی آنها شکست نهایی نخورد بلکه اتفاقا پس از آنی صورت گرفته بود که شوروی با تهاجم نظامی خارجی خود افغانستان را نیز اشغال کرده  و در باتلاق آن فرو رفته بود.

و در پایان باید گفت که تجربه تاریخ معاصر ایران نشان داده است که چهار اندیشه سلطنت طلبی و اسلام گرایی و ملی گرایی و چپ گرایی به بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران گره خورده اند و هیچکدام قابل حذف شدن نیستند . انقلاب مشروطه با مدرنیزاسیون و تجدد گرایی دو جریان فکری ملی گرایی و چپ گرایی را  معرفی کرد که هر دو در برابر دونهاد قدیمی سلطنت-مذهب  قرار گرفتند.

دو نهاد تاریخ معاصر ایران که در ائتلاف تاریخی و تقسیم حوزه های نفوذ به شکل ” استبداد مطلقه سلطنتی” و ” استبداد مطلقه مذهبی”  قرنها حکومت داری می کردند .اما چپ گرایان و ملی گرایان تجدد خواه توانستند قدرت استبدادی هم سلطنتی و هم مذهبی  را “مشروط ” کرده و محدود به قانون کنند.

از آن پس هر کدام از دو نهاد سنتی یعنی سلطنت و مذهب در هر مقطع تاریخی تلاش بر جذب سه جریان دیگر داشته اند و هر زمان نوعی ائتلاف های موقتی تشکیل می گردید که چندان دوامی نداشت و بسرعت به تصفیه حساب ها وسرکوبهای خونین نیز می رسید.

هر کدام از  چهار جریان دوران نشیب و دوران فراز ی داشته اند اما هرگز از صحنه ناپدید نشده اند. هر چهار اندیشه در هم فرو می روند و بر یکدیگر تاثیر گذاری می کنند. و هریک ممکن است در دوران خاصی دست بالا را در حکومت کشور داشته باشند.

ارزیابی تحولات ایران پس از انقلاب مشروطه و سپس سلطنت پهلوی و جمهوری اسلامی بار دیگر مهر تایید می زند که جامعه ایران  صرف نظر از اینکه شکل نظام آن چه باشد؟ سلطنت و انواع آن باشد؟( سلطنت استبدادی فردی-سلطنت مشروطه مجلس محور -سلطنت مشروطه شاه محور- سلطنت مشروطه سیستم محور) و یا حتی جمهوری باشد؟ ( جمهوری اسلامی یا مثلا دموکراتیک و ملی) در ماهیت خود “جامعه متکثر” است و هیچوقت و با هیچ شکل ممکن و حتی با شدید ترین روشهای بکارگیری خشونت و سرکوب نمی توان آنرا در یک جهت کانالیزه نبود.

متکثر بودن جامعه به “هویت ایرانی” تبدیل شده و بخش جدا نا شدنی آن تبدیل شده است و باید آنرا برسمیت شناخت و بعنوان یک  ارزش ملی نگریست. 

آنچه که امروز و پس از گذراندن تجربیات تلخ تاریخی میتوان گفت آنست که این چهار جریان سازنده جامعه ایرانی باید در یک قاب نگریسته شوند و بر پایه ارزشهای جهانی حقوق بشر و کرامت انسانی و دموکراسی و سکولاریسم وبر محور منافع  و وحدت ملی و واتحاد همه ایرانیان فارغ از هر زبان و ملیت و جغرافیای سرزمینی با یکدیگر تعامل ومدارا نمایند  و ایران فردا را بسازند.

راهی است گر چه دشوار ولی پیمودنی. مهم آنست که بگفته سهراب سپهری:

   ” چشم ها را باید شست     طور دیگر باید دید”

(پایان بخش اول)