روايتي از دردهاي حاشيه نشينان

قانون– لیلا زلفیگل:«نازپری» خودش را در چادر مشکیاش پنهان کرده. موهای سیاه نازپری نصف پیشانی اورا پوشانده و سیاهی چشمهایش را پررنگ تر کرده است. نگاهش به «مرضیه» ۱۰ سالهاش است که از گوشه دیوار ما را میپاید. دخترکی که چند ماه قبل قرار بود در ازای ۱۰ میلیون تومان یا چند بز به عقد پیرمردی ۷۰ ساله درآید. مرضیه ناخنهایش را میجود. با دست دیگر با موی بافته وز شدهاش بازی میکند. پیراهن آبی رنگی ازجنس لباس زنان سرزمین بلوچ به تن کرده که برای جثه کوچک او کمی گشاد است. خجالتی بودنش درکنار معصومیت کودکانه دخترک، درد آنچه که بر سر او آمده را برایمان دو چندان میکند. او زبان ما را نمیفهمد و همین خیال ما را آسوده میکند تا در این گفتوگو راحتتر با بقیه حرف بزنیم.
نازپری و مرضیه جایی زندگی میکنند که خیلی دور از پایتخت نیست ولی فرسنگها فاصله است بین چیزی که حاشیه نشینی نام دارد با دیگر واژهها. جایی آن سوی همین ورامین خودمان و بدون هیچ امکانی برای زندگی، شاید بشود نام زیستن را بر روی آن گذاشت! حدود دو ساعتی از تهران طول میکشد تا جادههای فرعی را رد کنیم و به مقصد برسیم. قرچک، ورامین، جوادآباد … .
تاریکی هوا در این کوچههای خاکی اجازه نمیدهد که باور کنی در این بیغولهها هم آدمهایی هستند که زندگی میکنند و هموطن ما محسوب میشوند. گروه خیریه «یاریگران خورشید» راهنمای ما در این منطقه بینام و نشان است. همه ساکنانش مهاجرند وبیشتر بلوچ و افغان. محل زندگی نازپری ظاهرا گاوداری بوده که دخترخالهاش با بچه هایش زندگی میکند و پناهگاه این روزهای نازپری و دو کودکش هم شده. وقتی از او میخواهیم تا داستان زندگیاش را برایم تعریف کند، تنها یک جمله به زبان میآورد «بچههای مرا بیاورید». بلوچ است و فارسی برایش سخت است. دختر خاله حرفهایش را تکمیل میکند. لابه لای گریههای نوزاد چند ماهه نازپری که در آغوش کودکانه خواهرش مرضیه جا گرفته صدایش را میشنویم.
دخترانی که در خانه شوهر بالغ میشوند
«خیلی کوچک بودم که شوهرم دادند به یک مرد افغان. پدر و مادر نداشتم و خانه خالهام زندگی میکردم. فکر کنم ۳۵ ساله هستم. شاید بیشتر شاید هم کمتر. شناسنامه که ندارم تا سن و سالم را دقیق بدانم. سعید و بسم ا… کوچک بودند که افغانها را از ایران بیرون کردند و من هم مجبور شدم با بچههایم به افغانستان بروم. رفتیم نیمروز روستای چخانسور. مرضیه راهمان جا به دنیا آوردم. روستا هیچی نداشت. نه آب نه برق. بچههایم هیچکدام درس نخواندند. شوهرم معتاد شد و به هر بهانهای کتکم میزد. البته اونجا این یک رسم عادی است. زنهای زیادی هستند که یک قسمتی از صورتشان بریده شده. خیلی کتک خوردنم چیز بدی نبود و حق نداشتم اعتراض کنم. با اینها مشکلی نداشتم حتی با زنی که میخواست دوباره بگیرد. یک روز فهمیدم مرضیه را میخواهد در ازای پول یا چند تا بز به پیرمرد ۷۰ سالهای بفروشد و با همان پول زن بگیرد. چند روز پیشش همین اتفاق برای دختر همسایه که ۱۲ ساله بیشتر نبود افتاده بود. یاد ضجههای دخترمیافتادم و تهدید بقیه که اگر گوش نکنی تو را میکشیم. حتی بعضی وقتها دماغ دختر را میبرند اگر گوش نکند. برای همینها دلم هری ریخت پایین. برای اولین بار خیلی ترسیدم. جلوی شوهرم ایستادم. سر همین جلوی چشم بچههایم به حد مرگ کتک میخوردم. دختر همسایه جلوی چشمم بود. مرضیه من خیلی کوچک بود. باید کاری میکردم. همان وقت بود که شوهرم طلاقم داد و تازه فهمیدم بچه چهارمم را باردارم. تصمیم گرفتم مرضیه را بردارم و به ایران برگردم تا زودتر نجاتش بدهم. پولی نداشتم. کرایه تا ایران نفری ۵۰۰ هزار تومان بود. مردم روستا کمکم کردند و پولی برایم جمع شد و خدا راشکر پولی بابت مرضیه نگرفتند. پسرهایم را نمیتوانستم با خودم بیاورم. از افغانستان قاچاقی آمدیم مرز پاکستان و بعد هم ایران. کسی را در سیستان و بلوچستان نداشتم و مجبور شدم بیایم اینجا خانه دخترخالهام. بچه را هم همین جا در خانه به دنیا آوردم ». نازپری گوشه چادرش را روی دهانش میکشد. در خودش مچاله شده و مضطرب به دخترهایش نگاه میکند. او توانسته فعلا مرضیه را از گیر پدر و خواستگار ۷۰ ساله نجات دهد ولی نگران پسرهایش است. سعید و بسم ا… که در افغانستان زبالهگردی میکنند و سواد ندارند و هر لحظه هم بیم این دارد که به اعتیاد دچار شوند. شوهرش نگهداری پسرها را به عهده نگرفته و بچهها سرگردانند. پولی هم برای بازگرداندنشان ندارد. بهخاطر مرضیه هم جرات برگشت به افغانستان ندارد. به قول خودش کافی است برگردد تا دخترکش را به زور به خانه بخت بفرستند. نازپری هیچ مدرک هویتی ندارد و گواهی تولد و شناسنامه برای نوزاد امکان پذیر نیست.
حس غریبگی مرضیه آرام آرام رنگ میبازد. بچه را سرجایش میخواباند و نزدیک ما میشود. کمی بالای سر ما میایستد. کودک است. ایستادن و نگاه کردنش هم معصومیت کودکانه دارد. حتی لحظهای تصور اتفاقی که قرار بود برایش بیفتد چندشآور است. مرضیه ایران را دوست دارد. به قول مادرش از افغانستان جز کتک و بدبختی هیچ چیزی به یاد ندارد. کنارمریم دخترخالهاش مینشیند که با یک دفترکهنه و دو سه تا مداد رنگی مشغول نقاشی کشیدن است. مریم عکس پرنسسی را میکشد که قبلا جایی دیده و مرضیه با ذوق به نقاشی نگاه میکند. مریم اسم دخترک نقاشیاش را سوفی میگذارد و مرضیه میخندد و مات تصویر میشود. انگار لحظهای رویایی میبافد. رویایی است خاص برای مرضیهای که سواد ندارد، شناسنامه ندارد و برای او فقر و دربه دری تنها آورده این زندگی است.
بچههای ما بلوچها را اذیت میکنند
از دخترخاله نازپری میپرسیم چرا از سیستان و بلوچستان به تهران آمدهاید؟ «آنجا هیچ چیزی نداریم. حداقل اینجا خیریههایی هستند که کمکمان میکنند».
او گلهمند است از رفتار بچهها و بعضی از معلمها با بچههای آنها. میگوید حتی مدرسههای اینجا بچههای ما را اذیت میکنند و با اینکه ما بلوچیم به آنها میگویند شما افغان هستید و بقیه بچهها آنها را کتک میزنند. من درس بخوانم چه كسي خرج خواهرهایم را میدهد؟گزارش مرضیه بهانهای شد تا سری به جاهای دیگر در این منطقه فراموش شده بزنم. هوا تاریک است و مجال زیادی برای تجسس بیشتری در این منطقه را ندارم. به خانه تو سری خوردهای میروم که سه دختر کودک و نوجوان میزبان آن هستند. وارد خانه میشوم. حیاطش خرابهای بیش نیست. بی در و پیکر است و دیوار مطمئنی ندارد تا بچهها احساس امنیت کنند. نمیدانند پدر زنده است یا مرده. مادر برای کاری مدتهاست به زاهدان رفته و پولی برای برگشت پیش دخترها ندارد. تا تهیه پول همانجا مانده. دختر ۱۴ ساله از بچهها نگهداری میکند. کار میکند و در ازای شستن هر فرش در خانهها ۱۵ هزار تومان میگیرد. حمیرا اصلا درس نخوانده و نازنین و خدیجه فعلا به مدرسه میروند. از حمیرا میپرسیم نمیخواهی درس بخوانی؟ میگوید:«من درس بخوانم چه كسي خرج خواهرهایم را میدهد؟ تازه مدرسه رفتن پول کتاب و دفتر میخواهد. همین اجاره صد هزار تومنی اینجا و پول آب و برق را هم نداریم پرداخت کنیم».
اوهم دلیل نرفتن به زادگاه مادری و ماندن در این ناکجاآباد را همان میداند که دخترخاله نازپری گفت:«وجود خیریهها و کمکهایشان». دخترها هیچکدام شناسنامه ندارند و بدون هیچ هویتی در انتظار فرداهایشان هستند.
سیما و بچههایش هم شناسنامه ندارند
با چهار تا بچه قد و نیم قدش از پیچ کوچه میپیچد و وارد میدان میشود. اینجا انگار شهر زنان بدون مردان است. تا اینجا مردی کنار زن و بچهها ندیدیم. اعتیاد و خماری همنشین بیشتر مردهای این منطقه است. دنبال اعضای خیریه میگردد. میگوید:«دخترخاله سیما هستم». سیما را بچههای خیریه میشناسند. میپرسیم تو چرا به تهران نقل مکان کردی؟
«سیستان که بودیم توی چادر زندگی میکردیم. کار نداشتیم. شوهرم قلبش مریض بود. گفتند تهران گروههای خیریه برای کمک هستند. برای همین ما هم آمدیم این منطقه. فرش میشویم و ۱۰ هزار تومان دستمزد میگیرم». تازه به تهران آمدهاند و بچهها مدرسه نمیروند. آنها هم مثل خیلیهای دیگر از مردم این گوشه پایتخت، نه شناسنامه ای دارند نه هویتی.
عاطفه اینجا سهمی از زندگی ندارد
وارد خانه میشویم. اولین چیزی که به چشم میخورد توالت و دوش حمامی است گوشه حیاط بدون هیچ دیواری برای پوشش! بچهای کوچک بغل زنی بلوچ است که حدود ۶۰ سال دارد. زن، همسایه آنهاست. دختر و پسری کوچک در گوشه خانه ایستادهاند. دختر گوشه روسری را در دهانش گرفته و به ما زل میزند. پسرک هم روی رختخوابهای تلنبارشده گوشه اتاق، نشسته. خانهای سرد با اندکترین امکانات زندگی. گروه خیریه مادر را برای زایمان مجدد به بیمارستان فیروزگر فرستادهاند. مرد خانواده مثل خیلی از مردهای منطقه اسیر اعتیاد است و معلوم نیست کجا رفته و این را از گریههای دختر فهمیدیم که در نبود مادر یاد پدرش میکند و دلتنگی برای نبودنش. «عاطفه» اسمی است که برای خواهر تازه به دنیا آمدهاش انتخاب کرده. حتما عاطفه هم قرار است از عطوفت دنیا همین قدر سهم داشته باشد که مابقی کودکان اینجا دارند. این گوشه شهر حرف برای زدن زیاد دارد. مهاجرت و حاشیهنشینی. بچههایی که شناسنامه ندارند. پدرهایی که نشئگی و خماری، تارو پود تن و روحشان را در هم تنیده. زنهایی که هفت، هشت ساله عروس شده و غبار پیری در عنفوان جوانی همنشینشان شده. دخترانی که بدون امید در انتظار سرنوشتی شبیه مادرشان هستند. پسرهایی که اگر به دادشان نرسند بعید نیست شبیه پدرهایشان، در ناکجاآباد زندگی گم شوند. خانههایی که هیچ رنگ و بویی از امنیت ندارند. مردمی که حتی سهمی از یارانه هم ندارند. دراینجا کرامت و حقوق شهروندی ناآشناترین حرف ممکن است.