رنگ عشق کودکانههای احمدرضا احمدی

سامان اصفهانی – شاعر و پژوهشگر، از آثار: شدت بنفش تو: آرمان– گروه ادبیات و کتاب: احمدرضا احمدی بهجز شاعری، زمینه برجسته مهم کارنامه ادبیاش، ادبیات کودک و نوجوان است؛ شاعری که با خیالهای رنگیاش جهان را کودکانه میبیند و خیلیها او را کودکی میدانند که برای آدمبزرگها شعر میگوید. احمدرضا احمدی سبک ویژهای در نوشتن داستانهای کودکان دارد. در بیشتر آثار کودک وی نوعی نگاه فراواقعگرا و هستیشناسانه با رویکرد خلقِ جهانی دیگر با ویژگیها و قانونهای خودش وجود دارد، داستانهای او آمیزهای از نثر، شعر و خیالپردازیهای مشخص است. تاکنون بیش از چهل عنوان اثر از وی در زمینه شعر و داستان کودکان منتشر شده که در زیر نگاهی انداخته شده به مجموعه نُهجلدی «رنگ عشق» که از سوی نشر «نظر» منتشر شده است. این مجموعه نامزد جایزه هانس کریستین اندرسون نیز شده است. عناوین داستانهای مجموعه نُهجلدی «رنگ عشق» به ترتیب از این قرار است:
۱. پروانه روی بالش من به خواب رفته بود. ۲. دخترک، ماهی، تنهایی. ۳. ناگهان چراغها خاموش شدند. ۴. عمر هفت چوب کبریت کوتاه بود، فقط یک لحظه بود. ۵. عروس و داماد در باران. ۶. مرا چشم آبی صدا میکنند. ۷. پسرک و دوازده ماه سال. ۸. باران دیگر نمیبارید. ۹. اینهمه بادبادکهای رنگی. در بخش اول این یادداشت (که سهشنبه ۲۸ آذر، شماره ۳۴۹۴ منتشر شده بود) به چهار داستان اول مجموعه پرداخته شد و اینک در بخش دوم و پایانی به پنج داستان آخر پرداخته میشود.
۵- عروس و داماد در باران
داستان درباره عروس و دامادی است که روز جمعه عروسیشان است. بعد از یک هفته باریدن باران، عروس روبهروی آینه در انتظار داماد نشسته است. داماد به خانه عروس میآید و در آینه عروس را میبیند و بعد با دو چتر سفید بر سر، در باران برای خرید عروسی از خانه بیرون میروند. خرید تا غروب پایان میگیرد. عروس و داماد به کوچه خانه عروس میرسند. همسایهها زیر باران در انتظار آنها هستند. همسایهها به داماد اسبی سفید و به عروس یک قرآن هدیه میدهند. عروس هم چتر سفیدش را به دختر همسایه هدیه میدهد. داماد عروس را سوار اسب میکند و به سمت خانه عروس حرکت میکنند. درحالیکه داماد چتر سفید را بر سر خودش و عروس گرفته یک همسایه از پنجره روی آنها گلهای شقایق میریزد. ناگهان چتر سفید و اسب سفید قرمز میشوند. با باریدن باران آنها دوباره به رنگ سفید درمیآیند. همسایهای دیگر از پنجره روی آنها گلهای لادن میریزد؛ چتر سفید و اسب سفید، زرد میشوند و دوباره با باریدن باران آنها به رنگ سفید درمیآیند.
داماد عروس را از اسب پایین میآورد. همسایهها اسپند دود میکنند و آنها را از زیر آینه و قرآن عبور میدهند، درحالیکه مهتاب همهجا را آبی کرده است آنها به خانه عروس میرسند و عروس سفره عقد را در اتاق پهن میکند. باران دیگر نمیبارد. عروس به حیاط خانه میرود و دو سیب را که باد آنها را از درخت کنده بود، به اتاق میآورد و آنها را کنار آینه میگذارد. داماد در آینه چهار سیب و عروس را در لباس سفید عروسی میبیند.
در نگاه اول به داستان «عروس و داماد در باران» ممکن است این پرسش به ذهن مخاطب خطور کند که آیا این داستان کودکانه است؟ آیا شخصیتها برای کودکان ساخته و پرداخته شدهاند. موضوع داستان در ظاهر ممکن است چندان کودکانه به نظر نیاید؛ زیرا عروسی دغدغه دوران بزرگسالی و پس از بلوغ است. در این داستان خبری از قهرمان کودک یا کودک رویاپردازی که در دیگر آثار کودک احمدی دیده میشود هم نیست؛ تنها شخصیت کودک داستان، دختری است که عروس چترش را به او هدیه میدهد که در داستان حضور لحظهای و گذرا دارد. البته دختر میتواند دختری بالغ یا دمبخت باشد که عروس هدیهای به او میدهد، نه دختربچهای کوچک. بااینهمه، عروس با هدیهدادن چتر به او برای او آرزوی خوشبختی و قرارگرفتن در جایگاه خودش را دارد. به نظر میآید برخورد این داستان با مخاطب کودک نیز به همین گونه است و همینطور که دختر در عروس تجسم آرزوها و رویاهایش را مییابد، مخاطب کودک داستان «عروس و داماد در باران» نیز خودش را در شکل عروس و داماد داستان تصور میکند.
در این داستان کمتر از عناصر داستاننویسی استفاده شده است. شخصیتهای عروس و داماد با هیچ نوع مشکل روبهرو نیستند تا در پی حل آن بربیایند. هیچ نوع کشمکش، ناپایداری، و ناسازگاری در داستان دیده نمیشود و هیچ گرهافکنی و گرهگشایی نیز وجود ندارد. در مورد شخصیت عروس و داماد، پیشینه و حتی نامشان ما چیز زیادی نمیدانیم. اما داستان بیشتر دارای حالت رویاگونه و شاعرانه است. هرچند احمدی در این داستان از استعاره، تشبیه، کنایه و دیگر عناصر شعری استفاده نمیکند. با شکل بیان و تصویرپردازی احمدی و حضور عناصری مانند سیب، اسب سفید، باران به داستان حالتی رویاگونه و شاعرانه میدهد. سیب میوه ممنوعه را تداعی میکند که به تعابیری میوهای بود که حوا به آدم داد و میوه عشق نیز هست که در اینجا عروس آن را به داماد میدهد. اسب سفید که داماد عروس را سوار آن میکند تداعیکننده مردی است که در رویاهای کودکانه دختران با اسب سفید میآید و باران که به شکل غیرمعمولی از یک هفته پیش از عروسی میبارد و در تمام طول داستان حضور دارد، حالتی رویاگونه و نمادین به فضای داستان میدهد.
به علت اینکه هیچ دگرگونی در احوال و رفتار عروس و داماد پیش نمیآید، هر دوی این شخصیتها از نوع شخصیتهای ایستا هستند. شخصیتها در عین اینکه بزرگسال هستند برای انطباق با فضای کودکانه فاقد انگیزههای پیچیده و به نوعی مبنای عملشان آشکار است. شیوه شخصیتپردازی از نوع ارائه درون شخصیتها با استفاده از اشیاء و جانداران پیرامون آنها، بیتعبیر و تفسیر و فقط با نمایش وضعیت و موقعیتها است. شخصیتهای طبیعی غیرجاندار «باران» و «باد» از شخصیتهای طبیعی غیرجاندار این کتابند که نقش پررنگی در این مجموعه دارند.
۶- مرا چشمآبی میخوانند
داستان در مورد دختر هشتساله و چشمآبی است که رنگ آبی را دوست دارد، هفت آرزو دارد و هفت میوه در خانه دارد. او در طول یک هفته هر شب خوابی میبیند و هر شب شخصی را در خواب میبیند. روز شنبه سوزنبان، یکشنبه نوازنده فلوت، دوشنبه مردی شاعر، سهشنبه یک نقاش، چهارشنبه زنی پیر، پنجشنبه زنی جوان و جمعه پیرمرد خیاط. دختر هر شب یکی از هفت آرزویش را به شخصی که با او در خواب دیدار کرده میگوید و آن شخص نشانی خانهاش را به دختر میگوید. دختر صبح که از خواب بیدار میشود نشانی را با رنگ آبی در تقویم مینویسد.
در هفته دوم او در هر روز هفته یکی از میوههایش را در پاکتی میگذارد و برای یکی از اشخاصی که در خواب دیده بود و آن شخص نشانی خانهاش را در خواب به دختر داده بود، پست میکند و روی پاکت با رنگ آبی مینویسد «هدیه چشمآبی به یک دوست.»
در هفته سوم در هر روز هفته پستچی برای دختر از طرف یکی از کسانی که در خواب دیده بود هدیهای به همراه یک جعبه میوه (از همان میوهای که دختر برای آنها پست کرده بود) میآورد. روز شنبه یک قطار از طرف سوزنبان همراه با یک جعبه نارنگی، یکشنبه یک فلوت از طرف نوازنده فلوت همراه با یک جعبه گلابی، دوشنبه یک دوچرخه آبیرنگ همراه با یک جعبه انار، سهشنبه یک ساعت مچی با بند آبیرنگ همراه با یک جعبه سیب، چهارشنبه یک پیرهن آبیرنگ همراه با یک جعبه هلو، پنجشنبه یک چتر آبیرنگ همراه با جعبهای پرتقال و جمعه یک پالتوی آبیرنگ همراه با جعبهای خرمالو. و دختر در هر روز به یکی از آرزوهایش که هدیه موردنظر است میرسد. در روز جمعه دختر میوهها را به پستچی میدهد و از او خداحافظی میکند.
محوریت این داستان ارتباط خواب و بیداری و تحقق آرزو در جریان این ارتباط است. شخصیتها از لابهلای این گرانیگاهها شکل میگیرند. مخاطب در همان اولین صفحه داستان، جاییکه دختر چشمآبی خود را معرفی میکند، متوجه میشود که او هفت آرزو دارد. شخصیتی که باآرزومندی معرفی میشود. «آرزو» پایه بسط و گسترش این شخصیت است. در فصل اول که روایت خوابهای دختر است، او آرزوهایش را به اشخاصی که در خواب میبیند، میگوید. هرچند مخاطب در آغاز نمیداند آرزوهای دختر چشمآبی چیست. اما در فصل سوم که آرزوهای دختر از طریق کسانی که در خواب دیده تحقق پیدا میکند متوجه آرزوهای کودکانه دختر میشود.
زیگموند فروید در کتاب «تفسیر رویا» بخشی دارد به نام «رویا تحقق آرزو است. او خواب را به حقیقتپیوستن خواستها و آرزوها میداند. به گفته فروید «رویاها بیمعنا نیستند، مهمل نیستند؛ دلالت بر این ندارند که بخشی از ذخیره افکار ما در خواب است؛ درحالیکه بخشی دیگر شروع به بیدارشدن میکند. برعکس، آنها پدیدههای روانی هستند و کاملا معتبرند، تحقق آرزوهایند؛ آنها میتوانند در زنجیره اعمال روحی معقول در عالم بیداری گنجانده شوند؛ آنها ساخته فعالیت بسیار پیچیده ذهن هستند. به گفته فروید حتی اگر موضوع تمام خوابها تحققپیداکردن آرزو نباشد، تعداد خوابهایی که حکایت از این موضوع دارند بیشتر از خوابهایی با مضامینی دیگر است. به باور فروید رویای تحقق آرزو «عمدتا رویاهایی کوتاه و سادهاند، و تقابل خوشایندی دارند با رویاهای آشفته و پیچیدهای که نظر کارشناسان را بیشتر جلب کردهاند. از اینرو، بهتر آن است که لحظهای بر سر این رویاهای ساده درنگ کنیم. میتوان انتظار داشت این سادهترین اشکال رویا از آن کودکان باشد؛ زیرا تردیدی نمیتوان داشت که فرآوردههای روانی کودکان کمتر از فرآوردههای روانی بزرگسالان پیچیده است.»
همینطور فروید در مورد رویای تحقق آرزو در کودکان عقیده دارد: «رویاهای بچههای کوچک غالبا تحقق آرزوی محضاند و از این نظر در مقایسه با رویاهای بزرگسالان پیشپاافتادهاند. آنها مسالهای برای حلکردن ندارند؛ ولی از سوی دیگر، آنها اهمیت تخمینناپذیری در اثبات این نکته دارند که رویاها، در جوهر اصلی خود، تحقق آرزوها را بازنمایی میکنند.»
همانطور که گفته شد در داستان «مرا چشمآبی صدا میکنند» نیز ارتباط خواب و آرزو مشهود است. اما به شکلی غیرمعمول، شخصیتهایی که دختر در خواب میبیند، آدرس خانهشان را در بیداری به او میدهند و به واسطه همین آدرس و دوستیای که بین آنها در خواب برقرار شده، دختر به آرزویش در بیداری میرسد، نه در خواب. اما خوابهای شبانه دخترک است که باعث تحقق آرزوهای او در بیداری میشود.
البته بحث فروید تخلیه روانی در خواب و تحقق آرزوهایی است که در بیداری فقدان آنها را حس میکنیم. مثلا وقتی کودکی به علت بیماری به اجبار از برنامه غذایی خاصی استفاده میکند و از بعضی خوراکیها محروم میشود در خواب رویای غذاهای خوشمزه را میبیند. در داستان احمدرضا احمدی آرزوهای دخترک چشمآبی بسیار ساده و کودکانه است. علاوه بر آن او به شکلی فراواقع به آرزوهایش میرسد. درواقع نوع نگاه نویسنده در این داستان ما را به یاد نویسندگان مکتب سوررئالیسم میاندازد. مکتب سوررئالیسم یا فراواقعگرایی یک مکتب ادبی و هنری است که در اویل قرن بیستم در فرانسه تحتتاثیر آرا و نظریات فروید بهخصوص نظریه ناخوآگاه او به وجود آمد. و تاکید آنها بر به تصویرکشیدن رویا و مکنونات ذهن ناخوآگاه، آزادگذاشتن ذهن و دوری از رئالیسم یا واقعگرایی کلاسیک بود. رویا و خواب از مهمترین منابع آنها برای نوشتارشان بود. آنها باور داشتند «تجاربی که درباره عالم خواب به عمل آمده نشان داده است که فعالیت مغزی انسان، از حالت بیداری بسیار فراتر میرود» و «قلمرو خیال واقعیتی برابر با واقعیت عالم بیداری دارد.» به باور سوررئالیستها واقعیت خواب و رویا نوعی «واقعیت برتر» است. همچنین آنها به امر شگفت و اتفاقاتی فراواقعی و جادویی در آثارشان تاکید میکردند. در داستان احمدرضا احمدی گرفتن آدرس بیداری از اشخاص در خواب یک امر شگفت است.
کودکان آرزوهای سادهای دارند اما خیالپردازانی ماهرند. در داستان «مرا چشمآبی صدا میکنند» هم، شخصیت اصلی آرزوهای ساده و کودکانه دارد. قطار اسباببازی، فلوت، ساعت مچی، پیراهن، چتر و پالتو آرزوهای دور از دسترسی نیستند. اما شکل رسیدن دختر چشمآبی به این آرزوها بعید، رویاپردازانه و شبیه به تخیلات غیرواقعی کودکان است.
این داستان دارای عناصر شخصیتگونه گیاهی، مانند نارنگی، گلابی، انار، سیب، هلو، پرتقال، خرمالو است. این شخصیتها بهانه کشمکشهای راوی با دیگر اشخاص داستان است. افرادی چون سوزنبان، نوازنده، شاعر، نقاش، پیرزن، زن جوان، خیاط بیشتر جنبه تیپ دارند تا شخصیت و در پیشبرد روایت داستان نقش ایفا میکنند.
ارائه شخصیت دختر بیشتر از راه نشاندادن شکل رسیدن به رویاهایش صورتبندی میشود. شخصیت چشمآبی در تصاحب چیزهایی است که نوع رسیدن به آنها و بخشیدنشان تداعیگر معامله و رابطهای دو سر سود است و بدون هیچگونه شرح و توضیح و تفسیری صورت میگیرد. شخصیت دختر به خاطر اعمال و رفتارهای مختلفی که از او میبینیم بیشتر پویا است تا ایستا.
۷- پسرک و دوازده ماه سال
داستان پسرکی است که در هر ماه از سال به مغازهای میرود و عنصری از عناصر طبیعت یا یکی از فصلهای سال را از مغازه میخرد و آن را به مادرش میدهد و مادر با آن کاری انجام میدهد. پسرک در فروردین از مغازهای بهار میخرد؛ در اردیبهشت خورشید میخرد؛ در خرداد مهتاب؛ در تیر تابستان؛ در مرداد ستاره؛ در شهریور آسمان آبی؛ در مهر پاییز؛ در آبان دریا؛ در آذر ابر بارانخیز؛ در دی زمستان؛ در بهمن سایه؛ و درنهایت در اسفند از مغازهای ایام هفته میخرد، اما از جمعه دو عدد میخرد. در بازگشت به خانه مادرش گلهای اطلسی، لادن، بنفشه و تمام چیزهایی را که در ماههای قبل پسر از مغازهها خریده بود روی ایام هفته پهن میکند. در آخر داستان در ماه فروردین پسرک به خواب میرود و همه چیزهایی را که مادرش آنها را روی ایام هفته پهن کرده بود به خوابش میبرد.
با اولین نگاه به داستان شخصیتها و عناصری که نقش تاثیرگذاری در داستان دارند، به غیر از راوی که ظاهرا پسربچهای است سه عنصر یا شخصیت در داستان وجود دارند: یکی مادر بهعنوان شخصیت حامی و همراز، دیگری مغازهها به عنوان شخصیتی دستساز یا جاهایی که کودک از آنجا عناصر طبیعت یا عناصر موجود در هستی و فصلها را میخرد (بدون پرداخت هزینه) و دیگر خود عناصر طبیعت مانند خورشید و ستاره که خانه را روشن میکنند و…
مغازهها مانند خود طبیعت است که همهچیز را بدون گرفتن مزدی در اختیار کودک قرار میدهد تا کودک آن را به مادرش میدهد و مادر آن چیز را به زندگی و روزمرگی پیوند میدهد. بیدریغبودن و حامیبودن طبیعت و مادر در اینجا مشهود است. انگار داستان به ما میگوید: مادر شخصیتی از جنس طبیعت است. از دید اریکسون «نخستین فانتزی مربوط میشود به رابطه نزدیک کودک با مادر و شیرخوردن و نوازشدیدن در آغوش مادر. این عنصر در زمینههای پیوستگی و پیوستن تجلی پیدا میکند. در کتابهای کودک، حفرهها، نقبها و زوایایی که موجودات کوچک قصهها در آن پناه میجویند و امن و آرامش مییابند از نمونههای نفوذ این عنصر است. در قصههای پریان طبیعت بهسان مادری موجودات کوچک را در پناه امن و آسایش خود جای میدهد. به اینترتیب این استعارهای از آغوش و مادر و دورانی است که کودک به آغوش مادر پناه میبرد.» به گفته اریکسون این عنصر در زمینه پیوستگی و پیوستن تجلی پیدا میکند؛ در اینجا نیز به همین منوال.
معنای کلمه مغازه، بنابر لغتنامه دهخدا «کلمهای است ماخوذ از مخزن عربی. (جای ذخیره) و آن به جایی اطلاق میشود که اشیاء و کالاها همچون مواد غذایی و خواربار و جز اینها را در آن به طور منظم جای دهند.» مخزن، دکان، انبار. مغازه و مخزن بنا به این تعریف شباهت خاصی به حفره و نقبی دارد که اریکسون از آن یاد میکند.
مغازه: هستی که همهچیز را بیدریغ در اختیار انسان قرار میدهد. هستی اسم مونث. مادر. بطن مادر جایی که هر انسان از آنجا متولد شده است.
با پهنکردن چیزها روی ایام هفته، انگار آنها که چیزهایی جاودان و دائمی هستند، بهعلاوه گلها بهعنوان نشانهها یا نمادهایی از زیباییهای طبیعت، دوباره در بُعدی دیگر از زمان ظهور پیدا میکنند.
اصلیترین فردی که شباهت به شخصیت دارد همان پسرک است. به دلیل اینکه تغییر احوال محسوسی در او دیده نمیشود شخصیت او از نوع ایستا است. مادر چون در مجالی کوتاه به تصویر کشیده شده است بیشتر تیپ است تا شخصیت. مغازه به دلیل پیشبرد روایت و ایجاد کشش و تعلیق از گونه شخصیتهای دستساز است. ارائه شخصیتها بدون تعبیر و تفسیر و با نمایش وضعیتها و موقعیتها و کشمکشهای ذهنی و عواطف درونی خواننده شکل میگیرد.
۸- باران دیگر نمیبارید
در روز جمعه بارانی رنگی بر شهر میبارید. بارانی به رنگهای آبی، صورتی، زرد و ارغوانی. برگهای درختان آبیرنگ میشود. آموزگاران صورتیرنگ میشوند و شاگردان ارغوانیرنگ. کسی نمیداند در چه فصلی است. شاگردان زبان آموزگاران را نمیفهمند و غمگین به خانه بازمیگردند. بر اثر این اتفاق و تغییر رنگ، همه نظم پیشین را از دست میدهند: هواپیماها نمیتوانند به زمین بنشینند. نوازندگان سازهای خود را نمیشناسند. ملوانان دریا را نمیشناسند. ماهیها خود را از وحشت به ساحل پرتاب میکنند. به علت تغییر رنگِ آب کسی جرأت نمیکند آب بنوشد. در خیابانها بر اثر تغییر رنگ چراغ راهنمایی، رانندگان نمیدانند با کدام رنگ حرکت کنند. پسرک روز جمعه که این اتفاقات میافتد در سفر بود. روز شنبه بعد از بازگشت به خانه میبیند هر یک از اعضای خانوادهاش به رنگی درآمدهاند. میوه درختان حیاط و وسایل خانه نیز، هر کدام به رنگی درآمدهاند و بعضی اشیاء نیز به طلای ناب بدل شدهاند.
پسرک چیزهایی را که به رنگهای مختلف درآمده بودند یا تبدیل به طلا شده بودند درون یک سبد جا میدهد. هنگامی که میخواهد از خانه خارج شود، میبیند کفشهایش به طلا تبدیل شدهاند و نمیتواند آنها را بپوشد و پابرهنه از خانه خارج میشود.
پسرک به مغازههای میوهفروشی، طلافروشی، پرندهفروشی و چراغفروشی میرود تا اجناسی را بفروشد اما مغازهداره اجناس را نمیشناسند و زبان پسرک را نمیفهمند و او شب خسته و غمگین به خانه بازمیگردد و مادر به جای غذا طلا سر سفره میآورد کسی نمیتواند طلاها را بخورد.
صبح روز فردا که باز جمعه است بارانی سیلآسا میبارد. همه مردم شهر به زیر باران میآیند. باران همهچیز را میشوید و به رنگ طبیعیاش درمیآورد. مادر پسرک سفره صبحانه را پهن میکند و غذا میخورند. بعد از یک هفته که کسی زبان دیگری را نمیفهمید پسرک به مادرش سلام میکند و مادر با لبخند به او پاسخ میدهد. صبح فردا بعد از یک هفته همه کفشهایشان را به پا میکنند و به مدرسه و محل کارشان میروند.
داستان «باران دیگر نمیبارید» از نظر مکانی در یک شهر ساحلی مدرن میگذرد که فرودگاه، دریا، مسافرخانه و غیره دارد. با اینهمه، این شهر میتواند در هر جایی از دنیا باشد. درواقع شهر بینامِ داستان «باران دیگر نمیبارید» یک فرامکان است که آن را نمیتوان روی نقشه جغرافیایی نشان داد و در آنجا اتفاقات جادویی و فراواقعی میافتد، مثل باریدن باران رنگی و…
از نظر زمانی این داستان مدت هشت روز، از جمعهای که باران رنگی میبارید تا جمعهای که باران طبیعی میبارد، را دربرمیگیرد. بااینهمه از نظر تقویمی نمیدانیم این اتفاق در چه تاریخی میافتد، در این داستان احمدرضا احمدی به عمد یک خلأ زمانی درست میکند تا عناصر و شخصیتها بیشتر در آن نمود پیدا کنند.
شخصیت کانونی این داستان پسرک است که شخصیتی منفعل نیست. او برای برونرفت از وضعیتی که بر اثر باریدن باران رنگی به وجود آمده تلاش میکند. نکته دیگر اینکه، هرچند شخصیت اصلی به ظاهر کودک است اما ویژگیهای شخصیتیاش چندان شبیه کودکان نیست. از جمله اینکه مانند سرپرست خانواده برای کمک به دیگری برای تغییر وضعیتی که در آن قرار گرفته تلاش میکند و اشیائی را برای فروش به مغازهها میبرد و به نظر میآید وضعیت بحرانیای را که بعد از باریدن باران شکل گرفته درک میکند. او به مانند کودکی نیست که تحتتاثیر قصایا قرار بگیرد و نداند که در چه موقعیتی قرار گرفته است. همینطور که در آغاز داستان مانند فردی بالغ بدون پدر و مادرش به سفر رفته است. دیگر شخصیتهای داستان مثل فروشندگان و خانواده پسرک، از جمله مادرش، همگی تیپ هستند و در داستان حضور چندانی ندارند.
باران رنگی به عنوان عنصری ذهنساخت، نقش بسیار مهمی در گرهافکنی داستان دارد و با خودِ واقعیت باران در جایگاه شخصیت طبیعی غیرجاندار به سادهترین شکل گشوده میشود، یعنی باران به رنگ طبیعی خودش درمیآید تا همیشه چیز از شکل حقیقت رویاگون خود بیرون بیایند. از لابهلای چنین کشمکشی شخصیت پسرک نمو و نمود پیدا میکند.
شاگردان از وجه تیپیک خود بیرون آمده و وارونه ذهنیتی که از شاگرد متعارف مدرسه داریم: بچههایی که همیشه برای صدادرآمدن زنگ و برگشتن به خانه لحظهشماری میکنند، اینبار از تعطیلی مدرسه ناراحتاند و زبان آموزگاران را نمیفهمند. اما به علت عدم پرداخت بیشتر در داستان نمیتوانیم از آنها بهعنوان شخصیت یاد کنیم. همچنین پدر، مادر، خواهر و برادرِ پسرک نیز همین وضعیت را دارند. ارائه شخصیت پسرک از طریق کردار و رفتار وی با کمی شرح و تفسیر است. شخصیت پسرک به خاطر تغییر احوالات میتواند پویا باشد.
۹-این همه بادکنکهای رنگی
کودکان در نسیم گرم تابستان بادکنکهایی به رنگهای سبز، قرمز، آبی، سفید، زرد، ارغوانی، بنفش و صورتی را باد میکنند. بعد از آن به بادکنکها اشیائی میآویزند و آنها را به آسمان میفرستند. به بادکنکهای سبزرنگ، عینک سیاه. به بادکنکهای قرمز فنجانهای سفیدرنگ. به بادکنکهای آبی کفشهای قرمز، به بادکنکهای سفید پیراهنهای آبیرنگ. به بادکنکهای زرد کتابهای آبیرنگ. به بادکنکهای ارغوانیرنگ قوطیهای پر از کبریت. به بادکنکهای بنفش، ساعت مچی و به بادکنکهای صورتی کلیدهای آبیرنگ آویخته میشود.
سپس در باد سرد زمستان، یک صبح، افرادی به کنار پنجره میآیند و اشیائی را که کودکان به بادکنک آویختهاند پیدا میکنند و بادکنکها را میبینند که به سمت خورشید میروند. عینکها را پیرمردان؛ فنجانهای سفید را پیرزنان؛ کفشها را کودکان؛ پیراهنهای زنانه را عروسان؛ کتابها را شاعران؛ قوطیهای پر از کبریت را مردان و زنان و کودکان؛ ساعتهای مچی را پسران و دختران و در آخر، باغبانان کلیدهای گمشده باغهایشان را در پشت پنجره مییابند.
داستان «این همه بادکنکهای رنگی» بهنوعی داستانی اخلاقی و آرمانخواهانه است. راوی بیآنکه به نصیحت مخاطب بپردازد یا به شکل صریح در یک پیام اخلاقی لزوم خوبی در حق دیگران و کمک به همنوع را متذکر شود، در یک روایت داستانی به چرایی خوبی و خیرخواهی در حق دیگران میپردازد. درواقع شخصیتپردازی راوی به گونهای است که به جای گفتن از مفاهیم اخلاقی، آنها را نشان میدهد، به این طریق علاوه بر اینکه تاثیر بیشتری روی مخاطبش میگذارد نوعی بیان را هم در کارش عرضه میکند.
شخصیت غیرجاندار و ذهنساخت بادکنکها هرچند در این داستان احمدرضا احمدی از تشخیص و انسانوارگی بهره مستقیم نمیبرد ولی نوعی جاندارپنداری در برخورد با بادکنکها وجود دارد. بادکنکها مانند یک پیک شیء را حمل میکنند و خود را کنار پنجره کسانی که شیء موردنظر برای آن فرستاده شده، میرسانند. شیئی را کنار پنجره میگذارند و به سمت خورشید میروند. رفتن به سوی خورشید برای بادکنکها سرنوشتی جز ترکیدن و مرگ ندارد. انگار بادکنکها مانند شخصیتهایی آرمانخواه پس از انجام وظیفه و مسئولیتی که به آنها محول شده به سوی سرنوشت محتومشان میروند که همانا مرگ و نیستشدن است.
شخصیت کودکان در این داستان بیشتر مایل به همان تیپ آشنا از کودک بوده است. کودکان مانند موجوداتی پاک و بیگناه همچون فرشتهاند، علاوه بر آن، آرزوها و نیت خیری برای دیگران دارند. شاعران، مردان، زنان و کودکان بیشتر تیپ بوده و برُد شخصیتی ندارند. شخصیتهای طبیعی غیرجاندار: «نسیم گرم تابستان» که در مطلع هر بخش ورود پیدا کرده تداعی غنا و پرمحصولی را دارد و عنصری است که بستری برای کشش و کشمش ایجاد میکند. «باد سرد زمستان» هم که بیانگر ناامیدی و بیمحصولی و فقر است همین کارکرد را دارد. ارائه شخصیتها از خلال نمایش وضعیتها و موقعیتها است بدون تعبیر و تفسیر. شخصیت کودک ایستا است.
نتیجهگیری
از بحثها و تحلیلهای مطرحشده در این نوشتار میتوان نتیجه گرفت شخصیتهای مجموعه داستانهای «رنگ عشق» شرایط لازم را برای زندهبودن و قابل پذیرششدن دارند. عموم این شخصیتها در خلال داستان کردار و رفتار ثابتی از خود نشان میدهند و نادر است تغییر رفتار محسوسی از خود نشان بدهند. معمولا از ابتدای داستان در پشت کردارهایی که به نظر فراواقعی و شاعرانه میرسند انگیزه معقولی داشته و اگر تغییری در رفتارشان دیده میشود ما به شکلی غیرمستقیم علت این تغییر را میفهمیم. شخصیتها از نوع پذیرفتنی بوده و نویسنده هیچ رویکردی یا اصراری نداشته که آنها را نمونه مطلق خوبی یا بدی نشان بدهد؛ به همین علت از گونه شخصیتهای فردی بوده و خصوصیات عاطفی و روانی ویژه خود را دارند.